کارگر بودن
لغتنامه دهخدا
کارگر بودن . [ گ َ دَ ] (مص مرکب ) کارگر شدن . اثر کردن . مؤثر گردیدن :
نباشد سلیح شما کارگر
بدان جوشن و خود پولاد بر.
یکی نیزه سالار توران سپاه
بزدبر بر رستم کینه خواه
سنان اندر آمد بچرم کمر
به ببر بیان بر نبد کارگر.
چون شب درآمد [ فیل گوشان ] خویشتن را در میان دو گوش گرفتند و تیر بر گوشهای ایشان کارگر نبود. (اسکندرنامه ٔ نسخه ٔ سعید نفیسی ).
نباشد سلیح شما کارگر
بدان جوشن و خود پولاد بر.
فردوسی .
یکی نیزه سالار توران سپاه
بزدبر بر رستم کینه خواه
سنان اندر آمد بچرم کمر
به ببر بیان بر نبد کارگر.
فردوسی .
چون شب درآمد [ فیل گوشان ] خویشتن را در میان دو گوش گرفتند و تیر بر گوشهای ایشان کارگر نبود. (اسکندرنامه ٔ نسخه ٔ سعید نفیسی ).