کاشی
لغتنامه دهخدا
کاشی . (اِخ ) (رضائی ...) آدمی خوش سلیقه و پیش ارباب نظم مقبول القول است . این ابیات از اوست :
زنجیر در زندان غم از بسکه با من کرده خو
هرگاه می جنبم زجا بنیاد شیون میکند
هر چند بینمت بتو میلم فزون شود
آب حیاتی از تو کسی سیر چون شود.
حاضری لیک حجابم ز تو دارد محروم
طرفه حالی است تو اینجائی و حرمان اینجاست .
تسکین دل بوعده ٔ وصل تو چون دهم
در پیش من نشسته ای و نیست باورم .
رضائی گر بزور از پیش رفتی کار عاشق را
بدین بی دست وپایی کار صد فرهاد میکردم .
قبرم بشکافید و ز تأثیر محبت
اعضای درست و جگر پاره ببینید.
زنجیر در زندان غم از بسکه با من کرده خو
هرگاه می جنبم زجا بنیاد شیون میکند
#
هر چند بینمت بتو میلم فزون شود
آب حیاتی از تو کسی سیر چون شود.
#
حاضری لیک حجابم ز تو دارد محروم
طرفه حالی است تو اینجائی و حرمان اینجاست .
#
تسکین دل بوعده ٔ وصل تو چون دهم
در پیش من نشسته ای و نیست باورم .
#
رضائی گر بزور از پیش رفتی کار عاشق را
بدین بی دست وپایی کار صد فرهاد میکردم .
#
قبرم بشکافید و ز تأثیر محبت
اعضای درست و جگر پاره ببینید.
(ترجمه ٔ تذکره ٔ مجمع الخواص ص 310).