کافری
لغتنامه دهخدا
کافری . [ف ِ / ف َ ] (حامص ) کافر شدن . کافر بودن :
به نظم اندر آری دروغ و طمع را
دروغ است سرمایه مر کافری را.
ز دانش یکی جامه کن جانت را
که بی دانشی مایه ٔ کافری است .
عشق را با کافری خویشی بود
کافری خود مغز درویشی بود.
جوری که تو میکنی به اسلام
در ملت کافری ندیدم .
کاهلی کافری بود. (جامعالتمثیل ).
به نظم اندر آری دروغ و طمع را
دروغ است سرمایه مر کافری را.
ناصرخسرو.
ز دانش یکی جامه کن جانت را
که بی دانشی مایه ٔ کافری است .
ناصرخسرو.
عشق را با کافری خویشی بود
کافری خود مغز درویشی بود.
عطار.
جوری که تو میکنی به اسلام
در ملت کافری ندیدم .
سعدی .
کاهلی کافری بود. (جامعالتمثیل ).