کافورگون
لغتنامه دهخدا
کافورگون . (ص مرکب ) برنگ کافور. سفید :
کفن دوز بر وی ببارید خون
بشانه زدآن ریش کافورگون .
سپهبد بر آن ریش کافورگون
ببارید از دیدگان جوی خون .
یکی شهر کافورگون رخ نمود
که گفتی نه از گل ز کافور بود.
کفن دوز بر وی ببارید خون
بشانه زدآن ریش کافورگون .
فردوسی .
سپهبد بر آن ریش کافورگون
ببارید از دیدگان جوی خون .
فردوسی .
یکی شهر کافورگون رخ نمود
که گفتی نه از گل ز کافور بود.
نظامی .