ترجمه مقاله

کامگار شدن

لغت‌نامه دهخدا

کامگار شدن . [ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) پیروزی یافتن .به مقصود و آرزو رسیدن . نایل آمدن . کامیاب و مقضی المرام گشتن . غلبه یافتن . چیره شدن بر کسی :
بر آن لشکر آنگه شود کامگار
که بگشایداز بند اسفندیار.

فردوسی .


شوی بر تن خویش بر کامگار
دلت شاد گردد چو خرم بهار.

فردوسی .


فریدون چو شد بر جهان کامگار
ندانست جز خویشتن شهریار.

فردوسی .


ببخشد گنه چون شود کامگار
نباشد سرش تیز و نابردبار.

فردوسی .


رنج نادیده کامگار شدند
هر یکی بر یکی به نیک اختر.

فرخی .


چو بر دشمنان شاه شد کامگار
شد از فرخی کار اوچون نگار.

نظامی (از آنندراج ).


فرق ترا درخورد، افسر سلطانیت
گرچه بدین مرتبه ، غیر تو شد کامگار.

خاقانی .


و رجوع به کامگار وکامگار گشتن شود.
ترجمه مقاله