کاین
لغتنامه دهخدا
کاین . [ کین ] (موصول + ضمیر / ص ) کین . مخفف که این (که + این ) :
همی گفت کاین رسم گهبذ نهاد
از این دل بگردان که بس بد نهاد.
چنین گفت کاین پادشاهی مراست
بر این بر شما پاک یزدان گواست .
گمانند کاین بیشه پرخون شود
ز دشمن زمین رود جیحون شود.
به دژخیم فرمود کاین را بکوی
ز دار اندرآویز و برتاب روی .
گشاد از گوش با صد عذرچون نوش
شفاعت کرد کاین بستان و بفروش .
کاین ده ویران بگذاری به ما
نیز چنین چند سپاری به ما.
همی گفت کاین رسم گهبذ نهاد
از این دل بگردان که بس بد نهاد.
ابوشکور.
چنین گفت کاین پادشاهی مراست
بر این بر شما پاک یزدان گواست .
فردوسی .
گمانند کاین بیشه پرخون شود
ز دشمن زمین رود جیحون شود.
فردوسی .
به دژخیم فرمود کاین را بکوی
ز دار اندرآویز و برتاب روی .
فردوسی .
گشاد از گوش با صد عذرچون نوش
شفاعت کرد کاین بستان و بفروش .
نظامی .
کاین ده ویران بگذاری به ما
نیز چنین چند سپاری به ما.
نظامی .