ترجمه مقاله

کرانه

لغت‌نامه دهخدا

کرانه . [ ک َ ن َ / ن ِ ] (اِ) بمعنی کران باشد که کنار است . (برهان ). طرف . جانب . (ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف ) (ترجمان القرآن ). حاشیه . (یادداشت مؤلف ). کناره . (صحاح الفرس ). گوشه . مقابل میانه . شفا.حرف . (ترجمان القرآن ) (یادداشت مؤلف ). خوز و خسب دو شهری است بر کرانه ٔ بیابان . (حدود العالم ). بهره ، آخر شهر کرمان است و بر کرانه ٔ بیابان نهاده و از آنجا به سیستان روند. (حدود العالم ). جرمنگان خرد و جرمنگان بزرگ دو شهر است بر کرانه ٔ بیابان نهاده . (حدودالعالم ). اسبش [ اسب خواجه احمد ] تا کرانه ٔ رواق که به ماتم به آنجا نشسته بود بیاوردند و برنشست . (تاریخ بیهقی ). امیر رضی اﷲ از نمازگاه شهر راه بتافت با فوجی از غلامان خاص و به کرانه ٔ شهر بگذشت . (تاریخ بیهقی ). باغی داشت در محمدآباد کرانه ٔ شهر، آنجا بودی بیشتر. (تاریخ بیهقی ). همیشه چشم نهاده بودی [ بوسهل ] تا پادشاهی بزرگ و جبار بر چاکری خشم گرفتی و آن چاکر را لت زدی و فروگرفتی این مرد از کرانه بجستی و المی بزرگ بدین چاکر رسانیدی . (تاریخ بیهقی ). و این خطها که از کرانه ٔ هر بخشی تا دیگر کرانه خیزد براستی ، آن را اوتار خوانند یعنی زه ها. (نوروزنامه ).
میانه ٔ صف مردان بدم چو گوهر تیغ
چو نقطه ٔ زرهم بر کرانه بازآورد.

خاقانی .


گرچه هفت اختر به یک جا دیده اند
جای کیوان بر کران دانسته اند.

خاقانی .


- کرانه ٔ آسمان ؛ افق . (یادداشت مؤلف ).
- کرانه بودن چیزی را ؛ آغاز و انجام داشتن . اطراف و جوانب داشتن :
ستم را میان و کرانه بود
همیدون ستم را بهانه بود.

فردوسی .


- کرانه های چاه ؛ اطراف چاه از سوی درون . (یادداشت مؤلف ).
|| سرحد. (فهرست شاهنامه ٔ ولف ). مرز. || نوک . (ناظم الاطباء). || اول . ابتدا. (یادداشت مؤلف ). || بن .(ناظم الاطباء). || انتهاء. آخر. (فهرست شاهنامه ٔ ولف ). ختم . فرجام . نهایت . پایان . (یادداشت مؤلف ) :
شبا! پدید نیاید همی کرانه ٔ تو
برادر غم و تیمار من مگر توئیا.

آغاجی (از المعجم ).


جفا کنی و بدان ننگری که هم روزی
وفای ما و جفای ترا کرانه بود.

منوچهری .


مکر جهان را پدید نیست کرانه
دام جهان را زمانه بینم دانه .

ناصرخسرو.


یا وصل ترا نشانه بایستی
یا درد مرا کرانه بایستی .

خاقانی .


تو خفته ای و نشد عشق را کرانه پدید
تبارک اﷲ ازین ره که نیست پایانش .

حافظ.


- به کرانه ؛ در آخر. به آخر. به فرجام . سرانجام . عاقبت :
آس شدم زیر آسیای زمانه
نیسته خواهم شدن همی به کرانه .

کسائی .


- به کرانه رسیدن ؛ تمام شدن . آخر شدن . سپری گشتن . (یادداشت مؤلف ): در قصه چنین آمده است که چون ایوب این دعا بکرد آن محنت از وی به کرانه رسید. (قصص الانبیاء ص 139).
- || به انتها رسیدن . به آخرین حد چیزی واصل شدن .
- بی کرانه ؛ بی پایان . بی انتها :
راهی راست است بگزین ای دوست
دور شو از راه بی کرانه و ترفنج .

رودکی .


بیندیش کاین جنبش بی کرانه
چرا اوفتاد اندرین جسم اکبر.

ناصرخسرو.


در راه او رسید قدمهای سالکان
وین راه بی کرانه بپایان نمی رسد.

عطار.


- || بی حد. بی اندازه :
تا هست پر روایت علم علی زمین
تا هست پر حکایت عدل عمر جهان
آثار بی کرانه ٔ تو باد بر زمین
اقبال جاودانه ٔ تو باد در جهان .

ادیب صابر.


|| حد. (یادداشت مؤلف ). اندازه :
چندانت قدر باد که آن را کرانه نیست
چندانت عمر باد که آن را شماره نیست .

سنائی .


- کرانه نبودن چیزی را یا امری را ؛ حد و اندازه نداشتن .
- کرانه نبودن سپاه را ؛ از انبوهی جوانب آن پیدا نبودن . حد واندازه نداشتن از کثرت و انبوهی :
سپاهی که آن را کرانه نبود
بد آن بد که اختر جوانه نبود.

فردوسی .


سپه را میان و کرانه نبود
همان بخت دارا جوانه نبود.

فردوسی .


به انگشت لشکر به هامون نمود
سپاهی که آن را کرانه نبود.

فردوسی .


|| ساحل . لب . (ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف ). ریف . شاطی . کنار. (یادداشت مؤلف ) : وخش ناحیتی است آبادان و بر کرانه ٔ وخشاب نهاده . (حدود العالم ). شهروا شهرکی است [ به ناحیت کرمان ] بر کرانه ٔ دیرا. (حدودالعالم ).
چو نزدیک آن ژرف دریا رسید
مر او را میان و کرانه ندید.

فردوسی .


خردمند کز دور دریا بدید
کرانه نه پیدا و بن ناپدید.

فردوسی .


خجسته درگه محمود زاولی دریاست
چگونه دریا کآن را کرانه پیدانیست .

(منسوب به فردوسی ).


از فزع او به شب فراز نیاید
دشمن سلطان از آن کرانه ٔ جیحون .

فرخی .


چو زین کرانه شه شرق دست برد به تیر
بر آن کرانه نماند از مخالفان دیار.

فرخی .


چون سلطان به کشتی رسید کشتیها براندند و به کرانه ٔ رود رسانیدند. (تاریخ بیهقی ). بر کرانه ٔ جوی بزرگ سراپرده و خیمه ٔ بزرگ زده بودند و سخت بسیار لشکر بود. (تاریخ بیهقی ). دیگر روز برنشست و به کرانه ٔ جیحون آمد. (تاریخ بیهقی ).
غرقه ٔ خون هزار کشتی گشت
که یکی بر کرانه می نرسید.

خاقانی .


چو در دریا فتادی از کرانه
مکن تعجیل کآن دردانه گردد.

عطار.


بده کشتی می تا خوش برآییم
از این دریای ناپیدا کرانه .

حافظ.


|| گوشه . زاویه . || دیار. کشور. (ناظم الاطباء). ناحیه . (یادداشت مؤلف ). || افق . (یادداشت مؤلف ). || ضلع. (یادداشت مؤلف ). || رکن . (ترجمان القرآن ) (یادداشت مؤلف ). || مرغی را نیز گفته اند سیاه رنگ . و بطی ءالسیر یعنی تند نتواند پریدن . (برهان ) (از ناظم الاطباء). و این مصحف کرایه است . (از حاشیه ٔ برهان چ معین ).رجوع به کرایه شود.
ترجمه مقاله