ترجمه مقاله

کرخت

لغت‌نامه دهخدا

کرخت . [ ک َ رَ / ک َ رِ / ک ِ رِ ] (ص ) کرخ . بی خبرشده و بی حس و بی شعور گردیده اعم از انسان و اعضای انسان . (برهان ) (آنندراج ). سِر. خدر. بی هوش . (ناظم الاطباء) : سرما دست و پایم را کرخت کرده بود. (تحفه ٔ اهل بخارا). رجوع به کرخ شود. || به مجاز بر درشت و ناهموار اطلاق کنند. (آنندراج ) :
از بس که مرغ دل به چمن هرزه نال بود
وصل گلی نیافت ز صوت کرخت خویش .

علی خراسانی (از آنندراج ).


شیره ٔ انگور را بهر کسان ریزد به خم
باده نوشی کی کند طبع کرخت باغبان .

علی خراسانی (از آنندراج ).


ترجمه مقاله