ترجمه مقاله

کشکنجیر

لغت‌نامه دهخدا

کشکنجیر. [ ک ُ ک َ ] (اِ مرکب ) چیزی باشد که به کشیدن آن آرمان و آرزوی کمان کشیدن حاصل شود و آن چنان است که ستونی بر زمین فروبرند و سر آن را بشکافند و غلطکی بر آن قرار دهند و ریسمانی بر بالای غلطک اندازند و از آن شکاف بگذرانند و از یک سر ریسمان توبره ای را پر از سنگ و ریگ بیاویزند و بر میان آن ستون قبضه مانندی نصب کنند تا کسی که خواهد مشق کمان داری کند به دست چپ آن قبضه را بگیرد و بدست راست سر آن ریسمان را در کشاکش آورد و آن را به شیرازی منجل و به عربی مجیر و به هندی منجر گویند. (برهان ) (آنندراج ) (جهانگیری ) (صحاح الفرس ) . || توسعاً نوعی کمان کلان و قوی :
داد جشن مهرگان اسپهبد عادل دهد
آن کجا تنها به کشکنجیر بندازد زرنگ .

منوچهری .


وزن کمان بلندترین ششصد من نهاده اند و مر آن را کشکنجیر خوانده اند و آن مر قلعه ها را بود و فروترین یک من بود و مراین را بهر کودکان خرد سازند. (نوروزنامه ٔ منسوب به خیام ).
که کشد گویی در شعر کمان چو منی
من که با قوت بهرامم و با خاطر تیر.
من خداوند کمان را و کمان را بکشم
گر خداوند کمان زال و کمان کشکنجیر.

سوزنی .


نه منجنیق رسد بر سرش نه کشکنجیر
نه تیر چرخ و نه سامان بر شدن بوهق .

انوری .


چنان شود سوی دشمن شهاب کینه ٔ او
که تیر تاب گرفته جهد زکشکنجیر.

شمالی دهستانی (از انجمن آرا).


ترجمه مقاله