کمان
لغتنامه دهخدا
میغ چون ترکی آشفته که تیر اندازد
برق تیر است مر او رامگر و رخش کمان .
فرالاوی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
دوان شد به میدان شاه اردشیر
کمانی به یک دست و دیگر دو تیر.
فردوسی .
کمانی به بازو درافکند سخت
یکی تیر بر سان شاخ درخت .
فردوسی .
مبر خود به مهر زمانه گمان
نه نیکو بود راستی در کمان .
فردوسی .
بفرمای تا اسب و زین آورند
کمان و کمند گزین آورند.
فردوسی .
ز سر ببرّد شاخ و ز تن بدرّد پوست
به صیدگاه ز بهر زه کمان تو رنگ .
فرخی (دیوان چ دبیرسیاقی ص 453).
وقت آن آمد که درتازد به روم
نیزه اندردست و در بازو کمان .
فرخی .
گفتم که گوژ کرد مرا قدت ای رفیق
گفتا رفیق تیر که باشد بجز کمان .
فرخی .
گفتم چرا تو دیر نپایی بر رهی
گفتا که تیر دیر نپاید بر کمان .
عنصری .
ار بجنبانیش آب است ار بلرزانی درخش
ار بیندازیش تیر است اربخمّانی کمان .
عنصری .
از دل و پشت مبارز برگشاید صد تراک
کز ره عالی کمان خسرو آید یک ترنگ .
عنصری .
چون به خم اندر ز زخم او بخروشد
تیر زند بی کمان و سخت بکوشد.
منوچهری .
عجب تر زین ندیدم داستانی
دو تن ترسد ز بشکسته کمانی .
(ویس و رامین ).
کمان ، آژفنداک شد ژاله ، تیر
گل غنچه ، ترگ و زره ، آبگیر.
اسدی .
در سپه علم حقیقت ترا
تیر کلام است و زبانت کمان .
ناصرخسرو.
کمانم از غم آن تیروار قامت تو
وزو مرا همه درد و غم است قسمت و تیر
مرا نشانه ٔ تیر فراق کرد و هگرز
کسی شنید که باشد کمان نشانه ٔ تیر؟
مسعودسعد (از المعجم چ مدرس رضوی ص 470).
هر کس که با تو دل را چون تیر راست دارد
در پیش تو به خدمت همچون کمان کند قد.
امیرمعزی .
اندرجهان ز هیبت تیر و کمان تو
چون تیر گشت راست بسی کار چون کمان .
امیر معزی .
نقشم از مصلحت چنان آمد
ازکژی راستی کمان آمد.
سنائی .
خواهم شدن چو تیر از اینجا سوی عراق
با قامتی ز بار عطای تو چون کمان .
رشید وطواط.
تا دیده ٔ خصم را بدوزی
جز تیر تو در کمان مبینام .
خاقانی .
می خوری به کز ریا طاعت کنی
گفتم و تیر از کمان آمد برون .
خاقانی .
گفتند خسته گشت فریدون و جان سپرد
زان تیر کز کمان کمینه کسی بجست .
خاقانی .
گر کسی را هست در ظاهر گمان
کاین سخن کژ می رود همچون کمان ...
عطار.
شک نیست که شست را کمانی باید
چون شصت تمام شد کمان شد پشتم .
عطار.
چو راست کرد فلک دولت تو همچون تیر
کنون ز قامت اعدای تو کمان خواهد.
کمال الدین اسماعیل .
همه کاری ز دولت راست چون تیر آید آن کس را
که بهر خدمت خسرو خمیده چون کمان گردد.
کمال الدین اسماعیل .
از کمان پرّان و زو دارد فغان
وز تو می نالد به هر گوشه کمان .
(مثنوی چ خاور ص 436).
در کمان ننْهند الاتیر راست
این کمان را باژگون کژ تیرهاست .
(مثنوی چ نیکلسون دفتر اول ص 85).
راست شو چون تیر و واره از کمان
کز کمان هر راست بجهد بی گمان .
(مثنوی ، ایضاً ص 30).
گرچه تیر از کمان همی گذرد
از کماندار بیند اهل خرد.
سعدی .
زینهار از بلای تیر نظر
که چو رفت از کمان نیاید باز.
سعدی .
اگر نیستی چون کمان بر کژی
دل خود سپر کن بر تیر عشق .
اوحدی .
دریغ ای تیربالا ار نبودی
ترا با اوحدی همچون کمان عهد.
اوحدی .
به خواب امن فرو رفت چشمهای زره
ز گوشمال امان یافت گوشهای کمان .
عبید زاکانی .
مه سپر، مهر کلاخود و کمان قوس قزح
ناوکت تیر و سماک است و سها نیزه گذار.
نظام قاری .
ز آه آتشین من نشد نرم آن کمان ابرو
چه حرف است اینکه از آتش کمان کم زور می گردد.
صائب (از آنندراج ذیل کمان ابرو).
- چرخ کمان ؛ چرخی بود که بوسیله ٔ آن تمرین کننده ٔ تیراندازی پی در پی تیر می انداخت . (فرهنگ فارسی معین ).
- درخت کمان ؛ نبع. (دستوراللغة، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). سراء. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- کمان آسمان ؛ (اضافه تشبیهی )، آسمان (سپهر) که به شکل کمان است . (فرهنگ فارسی معین ).
- کمان آویخته ؛ در حالی که کمان را از جایی یا چیزی آویخته باشند :
هر زمان یاسج زنان صیادوار
آیی از بازو کمان آویخته .
خاقانی .
- کَمان ِ اَبرو (اضافه ٔ تشبیهی ) ؛ ابرویی چون کمان مقوس . طاق ابرو. قوس حاجب . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
کمان ابرویت را گو بزن تیر
که پیش دست و بازویت بمیرم .
حافظ.
کمان ابروی جانان نمی پیچد سر از حافظ
ولیکن خنده می آید بر این بازوی بی زورش .
حافظ.
و رجوع به ماده ٔ کمان ابرو (ص مرکب ) شود.
- کمان از طاق بلند آویختن ؛ کنایه از دعوی کمال کردن . (آنندراج ) (فرهنگ فارسی معین ). از ظهور امر عظیم و کار عجیب تفاخر کردن ، معمول است که چون کسی فتح عظیم می کند کمان خود را از جای بلند می آویزد. (غیاث ) :
ز زور طبع معنی آفرین صائب طمع دارم
که از طاق بلند عرش آویزد کمان من .
صائب (از آنندراج ).
- کمان بخم آوردن ؛ بمعنی کمان افراشتن . (آنندراج ) (از فرهنگ فارسی معین ). آماده ساختن کمان ، تیراندازی را :
ژاله سپر برف ببرد از کتف کوه
چون رستم نیسان بخم آورد کمان را.
انوری (از آنندراج ).
و رجوع به کمان افراشتن شود.
- کمان بر سر کسی زدن ؛ معروف و مقابل کمان خوردن است . (آنندراج ). تیر به سوی او پرتاب کردن . (فرهنگ فارسی معین ) :
مژگان تو خنجر به رخ ماه کشیده
ابروت زده بر سر خورشید کمان را.
کلیم (از آنندراج ).
- کمان ِ بلند ؛ مقابل کمان کوتاه خانه . (آنندراج ). مِرنان . دهار : و وزن کمان بلندترین ششصد من نهاده اند و مر آن را کشکنجیر خوانده اند و آن مرقلعه ها را بود، و فروترین یک من بود و مر آن را بهر کودکان خرد سازند و هر چه از چهار صد من تا دویست و پنجاه من چرخ بود و هر چه از دویست و پنجاه من فرود آیدتا به صد من ، نیم چرخ بود، و هر چه از صد من فرود آید تا به شصت من آن کمان بلند بود. (نوروزنامه ).
هزار جان گرامی فدای ناوک نازی
که گاه گاه شود پرکش از کمان بلندش .
محتشم (از آنندراج ).
و رجوع به کشکنجیر و ترکیب کمان صد منی شود.
- کمان بلند کردن و ساختن ؛ برداشتن کمان به قصد تیرانداختن . (آنندراج ) (فرهنگ فارسی معین ) :
کمان ز نیر اعظم چگونه خواهم من
که ذره ای نتوانم بلند کرد از جاش .
ملک مشرقی (از آنندراج ).
- کمان به طاق بلند آویختن ؛ کمان از طاق بلند آویختن . کنایه از دعوی کمال کردن . (آنندراج ) (فرهنگ فارسی معین ) :
بر چرخ این هلال نباشد که دست حسن
آویخته به طاق بلندی کمان تو.
کلیم (آنندراج ).
و رجوع به ترکیب کمان از طاق بلند آویختن شود.
- کمان بهمن ؛ کنایه از قوس قزح باشد و آن نیم دایره ای چند است الوان که بیشتر در فصل بهار و هواهای تر در آسمان ظاهر می گردد. (برهان ) (آنندراج ). کمان آسمانی . کمان رستم . کمان سام . کمان شیطان . آژفنداک و قوس قزح . (ناظم الاطباء).
- کمان پارسی یا فارسی ؛ عتله . (مهذب الاسماء) (منتهی الارب ). قوس الفارسیه . شدفاء. و آن کمانی است سخت که زه کردن آن دشوار باشد. نوعی کمان باشد که در دو کمان گوشه ٔ آن عطف باشد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- کمان پاک ؛ کمان زورین مستفاد می شود. (آنندراج ) :
دارد کلام پاک دلان بیشتر اثر
زور خدنگ بیش بود از کمان پاک .
واعظ قزوینی (آنندراج ).
- کمان پر کش کردن ؛ کشیدن کمان تا به حدی که معهود استادان این فن است و مافوق آن متصور نباشد. تیر پرکش زدن . (آنندراج ) (فرهنگ فارسی معین ) :
چون کمانی را که پر کش کرده باشی سردهی
نیستی می آید از دنبال هستی می رود.
باقر کاشی (از آنندراج ).
- کمان پیش کردن ؛ مجهز شدن به کمان برای تیراندازی . (فرهنگ فارسی معین ) :
به صیدافکنی چون کمان کرد پیش
فروریخت صد تیر بر صید خویش .
ملاطغرا (از آنندراج ).
- کمان ِ تنگ ؛ مقابل کمان بلند. (آنندراج ) :
طعن از دهن تنگ تو ای مایه ٔ ناز
چون تیر کمان تنگ ، کاری باشد.
رهی شاپور (از آنندراج ).
و رجوع به کمان بلند شود.
- کمان چاچی ؛ کمانی که در چاچ ساخته می شده است . کمان منسوب به شهر چاچ از شهرهای ماوراءالنهر :
پیاده ز بهرام بگریختند
کمانهای چاچی فروریختند.
فردوسی .
درآمد ز هر جانبی صدهزار
کمان دمشقی و چاچی هزار.
عبداﷲ هاتفی (از آنندراج ).
و رجوع به چاچی کمان شود.
- کمان چرخ ؛از آلات قلعه گیری . (آنندراج ) (از فرهنگ فارسی معین ) :
کمانهای چرخ و سپرهای کرگ
همه برجها پر ز خفتان و ترگ .
فردوسی .
ز بانگ کمانهای چرخ و زدود
شده روی خورشید تابان کبود.
فردوسی .
- || در بیت زیر ظاهراً کنایه از آسمان و سپهر است :
از کمان چرخ و تیر حادثات
می نخواهد جست نه آهو نه شیر.
ابن یمین .
و رجوع به ترکیب کمان آسمان شود.
- || قوس قزح . (آنندراج ). کنایه از قوس قزح . (فرهنگ فارسی معین ) :
چون کمان چرخ را بینم به این ناراستی
از دلم گویا کسی تیر خدنگی می کشد.
حسین بیگ رفیع (از آنندراج ).
- کمان چیزی را به زه کردن ؛ آن چیز را سخت بکار بردن . (فرهنگ فارسی معین ) : بوسهل زوزنی کمان قصد و عصبیت به زه کرد و هیچ بد گفتن به جایگاه نیفتد. (تاریخ بیهقی ،از فرهنگ فارسی معین ). و رجوع به ترکیب کمان را زه کردن شود.
- کمان حکمت ؛ نوعی از منجنیق که بدان تیراندازی کنند. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ فارسی معین ).
- کمان حلقه ؛ کمانی که هنوز آن را زه نکرده باشند. (آنندراج ) (فرهنگ فارسی معین ) :
به کیش هوشمندان خودنمایی نیست دستورم
کسی آگه نباشد چون کمان حلقه از زورم .
شفیع اثر (ازآنندراج ).
در کهن سالی نمی گردد ملایم آسمان
این کمان حلقه هیهات است زورش کم شود.
صائب (از آنندراج ).
- کمان خوردن ؛ مقابل کمان بر سر کسی زدن . (آنندراج ) :
وه چه طبع است که داده ست خدا دست ترا
هر که یک تیر ترا خورد کمان راهم خورد.
ملاقاسم مشهدی (از آنندراج ).
و رجوع به ترکیب کمان بر سر کسی زدن شود.
- کمان در کار شکستن ؛ کنایه از جد و جهد و کوشش در راه مطلوب است . (گنجینه ٔ گنجوی ) :
مرا تا خار در ره می شکستی
کمان در کار ده ده می شکستی .
نظامی (گنجینه ٔ گنجوی ).
- کمان را به زه کردن ؛ زه کمان را به جای خود بستن . مقابل زه از کمان گشودن . سابقاً معمول بوده که پس ازتیراندازی زه را می گشودند تا کمان قابلیت ارتجاع خود را از دست ندهد و چون احتیاج به تیراندازی داشتند،زه را در کمان می کردند. (فرهنگ فارسی معین ) :
کار دهقانی من گر ز تو چون تیر نشد
نتوان کرد کمان گله برخیره به زه .
رضی الدین نیشابوری .
از چشم غزالان حرم خواب سفر کرد
ابروی تو روزی که به زه کردکمان را.
صائب (از آنندراج ).
- کمان را چاشنی کردن ؛ معلوم کردن زور کمان و آن چنان باشد که اندک بکشند و باز رها کنند. (آنندراج ) (فرهنگ فارسی معین ).
- کمان را چله کردن ؛ آماده کردن کمان برای تیراندازی . (فرهنگ فارسی معین ) :
این کمان را از زبردستان که خواهد چله کرد
باده ای پرزور چون نگشود ز ابرو چین ترا.
صائب (از آنندراج ).
- کمان را چون ابر بهاران کردن ؛ تیرهای پیاپی رها کردن از کمان چون باران از ابر بهاران :
که بر دژ یکی تیرباران کنید
کمان را چو ابر بهاران کنید.
فردوسی .
- کمان رازه کردن ؛ زه کمان را به جای خود بستن . مقابل زه از کمان گشادن :
چند امانم می دهی ای بی امان
ای تو زه کرده به کین من کمان .
مولوی .
مگذار که زه کند کمان را
دشمن که به تیر می توان دوخت .
سعدی .
و رجوع به ترکیب کمان را به زه کردن شود.
- کمان راه آهن ؛ راه خم دار و پیچاپیچ . (سفرنامه ٔ ناصرالدین شاه ، از فرهنگ فارسی معین ). و رجوع به ترکیب بعد شود.
- کمان راه آهنی ؛ راه خم دار و مقوس که در بعضی مواقع در راه آهن واقع شود (از سفرنامه ٔ شاه ایران بنقل از آنندراج ). و رجوع به ترکیب قبل شود.
- کمان رستم ؛ بمعنی کمان بهمن است که قوس قزح باشد. (برهان ). قوس قزح . (آنندراج ) (فرهنگ فارسی معین ). آژفنداک و قوس قزح . (ناظم الاطباء) رخش . آزفنداک . آفنداک . کمردون . توسه . انطلیسون . تیراژه . کمر رستم . طوق بهار. سریر. سدکیس . قالیچه ٔ فاطمه . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کمان سام . کمان شیطان . کمان رنگین . قوس قزح . (فرهنگ رشیدی ) : از باد و باران وتذرگ و تندر و هده و درخش و صاعقه و کمان رستم ... (التفهیم ص 165، از فرهنگ فارسی معین ):
آنجا که در زه آرد دستت کمان بخشش
ابر از حسد ببّرد زه بر کمان رستم .
انوری .
بجز او که زیر آرد ز فلک کمان رستم
درِ چاره را گرفته به مصاف هفت خوانی .
نظیری (از آنندراج ).
چو بهمن مار ابر انگیخت شبرنگ
کمان رستمش داد از پی چنگ .
ملاطغرا(از آنندراج ).
- کمان زنبوری ؛ تفنگ را گویند و به عربی بندق و به ترکی ملتق خوانند. (برهان ). کنایه از تفنگ که به تازی بندوق و به ترکی بلتق خوانند. (آنندراج ). تفنگ و بندق . (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ).
- کمان ساده ؛ آفتاب و مهتاب و خورشید. (ناظم الاطباء).
- کمان سام ؛ به معنی کمان رستم است که قوس قزح باشد (برهان ) (آنندراج ). قوس قزح بود. (لغت فرس اسدی چ اقبال 353). کمان رستم . (جهانگیری ). کنایه از قوس قزح . (فرهنگ فارسی معین ) :
ازیرا کارگر نامد خدنگم
که بر بازو کمان سام دارم .
بوطاهر (از لغت فرس ).
مایه ٔ فضلش بدست آورد تیر چرخ را
رایت رایش به پشت آرد کمان سام را.
سنایی (از جهانگیری ).
- کمان شدن پشت ؛ خمیده شدن پشت چون کمان :
شک نیست که شست را کمانی باید
چون شست تمام شد کمان شد پشتم .
عطار.
- کمان شدن خدنگ ؛ قامتی راست چون خدنگ مانند کمان خمیده شدن :
خزان شد بهاری که من یافتم
کمان شد خدنگی که من داشتم .
خاقانی .
جوان دیدم از گردش چرخ پیر
خدنگش کمان ارغوانش زریر.
سعدی .
- کمان شیطان ؛ قوس متعلق به ابلیس . (فرهنگ فارسی معین ) :
خدنگ غمزه بجز قصد اهل دین نکند
حذر که ابروی خوبان کمان شیطان است .
محمدسلیم (ازفرهنگ فارسی معین ).
- || به معنی کمان سام است که قوس قزح باشد. (برهان ). قوس قزح . (آنندراج ) (غیاث ). کنایه از قوس قزح . (فرهنگ فارسی معین ) :
رنگین تو کنی کمان شیطان
چون طاق مقرنس سلیمان .
(تحفةالعراقین ، از فرهنگ فارسی معین ).
- || آسمان . سپهر (فرهنگ فارسی معین ) :
خطر ز حادثه پیش است گوشه گیران را
که این سپهر مقرنس کمان شیطان است .
عبدالغنی قبول (از فرهنگ فارسی معین ).
- کمان صدمن و کمان صدمنی ؛ کمان بسیار زور، چون زور کمان رابه چیزهای ثقیل می سنجند و آن چیز موزون بود لهذا کمان صدمنی شهرت داردو این از عالم تانک هندوستان است به تای هندی و نون غنه . (آنندراج ). کمان بسیار قوی و سخت که با زور بسیار آن را توان کشید. (فرهنگ فارسی معین ) :
چون کمان صد منی در دست تو گردد بلند
چون خدنگ دیده دوز از شست تو گردد روان .
امیر معزی (از آنندراج ).
- کمان فولاد ؛ کمان که پهلوانان کشند و چله ٔ آن از زنجیر می باشد. (آنندراج ) (فرهنگ فارسی معین ).
- کمان کسی را خم دادن ؛ هم آورد او شدن . از عهده ٔ او برآمدن . کمان کسی را کشیدن :
بدین جهان نشناسم کمانوری که دهد
کمان او را مقدار خم ّ ابرو خم .
فرخی .
و رجوع به ترکیب «کمان کسی را کشیدن » در ذیل ماده ٔ کمان کشیدن شود.
- کمان کیانی ؛ کمان منسوب به کیان :
درآندم که دشمن پیاپی رسید
کمان کیانی نشاید کشید.
(گلستان ).
کمان کیانی به زه راست کرد.
(بوستان ).
- کمان نرم کردن ؛ آتشکاری کردن آن . نرم کردن کمان به آتش برای چاق کردن آن . (از بهار عجم ) (از آنندراج ).
- امثال :
از کمان شکسته دو تن ترسند ؛ چه دشمن از دور صورت کمانی بیند و هراسد و کماندار نیز چون از شکستگی کمان خویش آگاه است بددل و هراسناک باشد. (امثال و حکم ج 1 ص 142). رجوع به کمان ، معنی اول (شاهدی از ویس و رامین ) شود.
کمان رستم را شکسته است ، نظیر: سر اشپختر را آورده . سر آورده . بیژن را از چاه برآورده . (امثال و حکم ، ج 3 ص 1223). یعنی کاری بزرگ انجام داده . کاری سخت و سنگین و مهم انجام داده و معمولاً از این مثل به شوخی و استهزاء معنی عکس آن را اراده کنند یعنی کاری مهم انجام نداده .
مثل کمان ؛ ابروانی مقوس ،پشتی خمیده . (امثال و حکم ج 3 ص 1483)
|| برج نهم باشد از جمله ٔ دوازده برج فلکی . (برهان ) (از ناظم الاطباء). برج نهم . قوس . (فرهنگ فارسی معین ). صورت قوس . کمان فلک . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
به سلم اندرون جست ز اختر نشان
نبودش مگر مشتری با کمان .
فردوسی .
مشتری را ماهئی صید و کمانی زیردست
آفت تیر از کمان ترکمان انگیخته .
خاقانی .
نیش عقرب شده و قوس قزح
هم کمان هم سر پیکان اسد.
خاقانی .
اکلیل به قلب تاج داده
عقرب به کمان خراج داده .
نظامی (لیلی و مجنون چ وحید ص 175).
- برج کمان ؛ برج قوس . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
تا فلک بر دل خصم تو زند
تیر در برج کمان گردد تیر.
سوزنی (یادداشت ایضاً).
- کمان فلک ؛ کنایه از برج قوس است که برج نهم از فلک البروج باشد. (برهان ) (آنندراج ). برج نهم از دوازده برج فلکی . (ناظم الاطباء) :
کوس ماند به کمان فلک اما عجب آنک
زو صریر قلم تیر به جوزا شنوند.
خاقانی .
- کمان گردون ؛ به معنی کمان فلک است که برج قوس باشد. (برهان ) (از فرهنگ رشیدی ). برج نهم . (ناظم الاطباء).
- || قوس قزح را نیز کمان گردون می گویند. (برهان ). قوس قزح . (فرهنگ رشیدی ). آژفنداک . (ناظم الاطباء).
|| آلتی که بدان پنبه زنند یعنی دانه و آخال را از پنبه جدا کنند و یا پنبه ٔ سخت شده را بدان نرم کنند. فلخم . فلخمه . محلاج . محبض . منبض . کمان حلاج . کمان نداف . مندف . مندفة. منداف . کربال . درونه . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
ابروش کمان سان شد و بینیش چو مشته
و آن ریش سفید آمد چون غنده ٔ پنبه .
قریعالدهر (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
هر روز بهر پنبه زدن بر دواج چرخ
صبح از عمود مشته کند وز افق کمان .
اثیر اخسیکتی (یادداشت ایضاً).
کار هر بافنده و حلاج نیست
از کمان سست سخت انداختن .
؟ (از امثال و حکم ج 3 ص 1182).
- کمان حلاج یا کمان حلاجی ؛ کمان نداف .
|| (اصطلاح موسیقی ) قسمی ساز از جنس رباب که به شکل کمان است . کمانچه . (فرهنگ فارسی معین ). || کمان کوچک که مضراب ساز است . کمانه . آرشه . (فرهنگ فارسی معین ). آنچه بعضی از ذوات الاوتار را بدان نوازند به کشیدن آن براوتار، چون ویلن . مقابل زخمه . (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به کمانچه شود. || آلت خراطان که بدان مته را در چوب گردانند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || (اصطلاح خطاطی ) شکل کمان که از خط طغرا بالای فرمانهای شاهی پیدا می شد. کمانچه ٔطغرا. (فرهنگ فارسی معین ). و رجوع به کمانچه شود.