ترجمه مقاله

کما

لغت‌نامه دهخدا

کما. [ ک َ ] (ع ق ) کلمه ٔ مرکب از کاف تشبیه و ما، یعنی همچنان و مثل اینکه و مانند اینکه و زیرا که . (ناظم الاطباء). چنانکه . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- کما اعلم ؛ چنانکه می دانم . آنگونه که آگاهم :
چون گهر سخت روی بفروزی
با جهانی هنر کما اعلم .

مسعودسعد (دیوان چ رشیدیاسمی ص 358).


- کما انزل اﷲ ؛ چنانکه خدا نازل کرده است . و رجوع به ترکیب کما فرض اﷲ شود.
- کما سیأتی . رجوع به ترکیب بعد شود.
- کما سیجی ٔ ؛ چنانکه خواهد آمد. چنانکه بزودی خواهد آمد. چنانکه بیاید. کما سیأتی . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- کما فرض اﷲ ؛ بدان سان که خدای تعالی فرموده است . آن سان که خدای واجب فرمود. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- کما فی السابق ؛ چنانکه درگذشته بود. همچنان .
- کماکان ؛ چنانکه بود. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- کماقال ؛ چنانکه گفته شده است . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- کما قیل ؛ چنانکه گفته است . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- کما مر ؛ چنانکه گذشت . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- کَماهِی َ ؛ در محاوره ٔ فارسی به سکون یاء [ ک َ ] به معنی چنانچه آن مقدمه هست . (غیاث ) (آنندراج ). کلمه ای مأخوذ از تازی یعنی همچنان که هست و راست است . (ناظم الاطباء). از «کما»، چنانکه و «هی »، او، چنانکه هست . چنانکه اوست . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
دل سرحیات نی کماهی دانست
وز مرگ نه اسرار الهی دانست .

(منسوب به خیام ).


چون قدرت او ز ماه تا ماهی است
دانستن چیزها کماهی داند.

خاقانی .


چو فرمودی به توفیق الهی
بگویم آنچه می دانم کماهی .

نظامی (الحاقی ).


تو به آفتاب مانی به کمال حسن و طلعت
که نظر نمی تواند که ببیندت کماهی .

سعدی .


ای نعت جلال تو تعالی و تقدس
در کنه کماهی کمالت نرسد کس .

نزاری .


و طریق اخلاص از این ورطه آن است که قضات تا بر کماهی حال آن قضیه ... مطلع نگردند... (تاریخ غازان ص 233).
بر صفحه ٔ کاینات خطی است کز آن
اسرار ازل توان کماهی خواندن .
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا، بدون ذکر نام شاعر).
- کما یلیق ؛ بسزا. بسزاوار. چنانکه سزاوار است . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). چنانکه سزد. چنانکه باید. چنانکه شاید. بسزا. (فرهنگ رازی ص 180).
- کما ینبغی ؛ به معنی چنانکه سزاوار است . در این لفظ کاف حرف تشبیه و لفظ ما زایده چرا که بعد کاف تشبیه لفظ ماء زایده آرند تا حرف جاره بر فعل نیاید و ینبغی صیغه ٔ مضارع از انبغاء که ناقص یایی است از باب انفعال به معنی سزاوار شدن . (ازغیاث ) (آنندراج ). چنانکه شاید. چنانکه درخور است . (فرهنگ رازی ص 180). بسزا. بسزاوار. چنانکه سزد. چنانکه سزاوار است . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : و شرف و مواضع مقاتله و تیر گذار رها را کماینبغی و شاید مرکب و مرتب ساخت . (ترجمه ٔ محاسن اصفهان ص 16). احوالی که عارض و سانح گشته بود کما ینبغی ایراد کرد. (تاریخ غازان ص 75).
- امثال :
کماتدین تدان ؛ بد مکن که بد افتی چه مکن که خود افتی . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
ترجمه مقاله