کمری
لغتنامه دهخدا
کمری . [ ک َ م َ ] (ص نسبی ) منسوب به کمر. آنچه به کمر بندند: اسلحه ٔ کمری . (فرهنگ فارسی معین ). || کمر شکسته ، چون از برداشتن بار سنگین کمر لتی بخورد گویند کمری باشد. (آنندراج ). کسی که از حمل بار سنگین کمرش آسیب دیده . (فرهنگ فارسی معین ). معیوب از کمر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
ز بار گنبد عمامه گشته ای کمری
ببین چه می کشی ای زاهد از زیاده سری .
گرچنین جلوه خرامان به بیابان آیی
کوه را می کند آن لنگر تمکین کمری .
و رجوع به کمری شدن شود.
ز بار گنبد عمامه گشته ای کمری
ببین چه می کشی ای زاهد از زیاده سری .
مخلص کاشی (آنندراج ).
گرچنین جلوه خرامان به بیابان آیی
کوه را می کند آن لنگر تمکین کمری .
محسن تأثیر(از آنندراج ).
و رجوع به کمری شدن شود.