ترجمه مقاله

کمندافکن

لغت‌نامه دهخدا

کمندافکن . [ ک َ م َ اَ ک َ ] (نف مرکب ) کمندافکننده . کمندانداز. آنکه کمند می اندازد. (ناظم الاطباء) :
بیامد دمان پیش گردآفرید
چو دخت کمندافکن او را بدید...

فردوسی .


به رستم چنین گفت کای نامدار
کمندافکن و گرد و جنگی سوار.

فردوسی .


به کردار دریا زمین بردمید
کمندافکن و گور شدناپدید.

فردوسی .


پری کی بود رودساز و غزل خوان
کمندافکن و اسب تاز و کمان ور.

فرخی .


ناوک اندازی و زوبین فکن و سخت کمان
پهنه بازی و کمندافکنی و چوگان باز.

فرخی .


رعد تبیره زن است برق کمندافکن است
وقت طرب کردن است می خور کت نوش باد.

منوچهری .


چو دست کمندافکنان روز کار
همه شاخها پر ز پیچنده مار.

اسدی .


شهی که همچو سکندر سپهبدان دارد
سنان گذار و کمندافکن و خدنگ انداز.

سوزنی .


قصد کمین کرده کمندافکنی
سیم زره ساخته رویین تنی .

نظامی .


کمندافکنانی که چون تند شیر
درآرند سرهای پیلان به زیر.

نظامی .


و رجوع به کمند افکندن و کمندانداز شود.
ترجمه مقاله