کنون
لغتنامه دهخدا
کنون . [ ک ُ ] (ق ) به معنی اکنون آمده یعنی این زمان و حالا و الحال و الان و از «کنون » گاهی کاف را حذف نموده «نون » گویند... و گاهی «نون » را حذف کنند و الف بر «کنون » بیفزایند و «اکون » گویند و در خوارزم بسیار شنیده ام . (انجمن آرا) (از آنندراج ). اکنون و حالا و الحال و این زمان . (ناظم الاطباء). اکنون = نون . (فرهنگ فارسی معین ) :
ای مج کنون تو شعر من از بر کن و بخوان
از من دل و سگالش و از تو تن و زبان .
کنون کنده و سوخته خانه هاشان
همه بازبرده به تابوت و زنبر.
کنون همانم و خانه همان و شهر همان
مرا نگویی کو چه شده است شادی و سوک .
چنانکه خامه ز شنگرف برکشد نقاش
کنون شود مژه ٔ من ز خون دیده خضاب .
و کنون باز ترا برگ همی خشک شود
بیم آن است مرا بشک بخواهد ز دنا.
می تند گرد سرای و در تو غنده کنون
باز فرداش ببین بر تن تو تارتنان .
کنون گران شدم و سرد و نانورد شدم
از آن سبب که به خیری همی بپوشم ورد.
بیلفغده باید کنون چاره نیست
بیلفنجم و چاره ٔ من یکی است .
جهان شده فرتوت چو پاغنده سر و گیس
کنون گشت سیه موی و عروسی شد جماش .
سرآمد کنون قصه ٔ یزدگرد
به ماه سفندارمذ روز ارد.
کنون گر به رزمند یاران من
به بزم اندرون غمگساران من
یکی نامجوی و دگر شادروز
مرا بخت برگنبد افشاند گوز.
ایا بلایه اگر کارکرد پنهان بود
کنون توانی باری خشوک پنهان کرد.
یکی تلنگ بخواهم زدن به شعر کنون
که طرفه باشد از شاعران خاص تلنگ .
آن ذوفنی که تا به کنون هیچ ذوفنون
هرگز به او به کار نبرده ست هیچ فن .
در باغ کنون حریرپوشان بینی
بر کوه صف گهرفروشان بینی .
تاکنون کارها سخت ناپسندیده رفته است وهر کسی به کار خود مشغول بوده . (تاریخ بیهقی ).
یار تو زیر خاک مور و مگس
چشم بگشا ببین کنون پیداست .
سزا آن بدی کز نخستین کنون
مرا کردی اندر هنر آزمون .
زان جمال و بها که بود ترا
نیست با تو کنون قلیل و کثیر.
نه افضلم تو خوانده ای به بزم خود نشانده ای
کنون ز پیش رانده ای تو دانی و خدای تو.
خراب است آن جهان کاول تو دیدی
اساس نو کنون نتوان نهادن .
چو آمد کنون ناتوانی پدید
به دیگر کده رخت باید کشید.
کنون عمریست کین مرغ سخن سنج
به شکر نعمت ما می برد رنج .
کنونم آب حیاتی به حلق تشنه فروکن
نه آنگهی که بمیرم به آب دیده بشویی .
رجوع به اکنون شود.
ای مج کنون تو شعر من از بر کن و بخوان
از من دل و سگالش و از تو تن و زبان .
رودکی .
کنون کنده و سوخته خانه هاشان
همه بازبرده به تابوت و زنبر.
رودکی .
کنون همانم و خانه همان و شهر همان
مرا نگویی کو چه شده است شادی و سوک .
رودکی .
چنانکه خامه ز شنگرف برکشد نقاش
کنون شود مژه ٔ من ز خون دیده خضاب .
خسروانی .
و کنون باز ترا برگ همی خشک شود
بیم آن است مرا بشک بخواهد ز دنا.
بلعباس عباسی .
می تند گرد سرای و در تو غنده کنون
باز فرداش ببین بر تن تو تارتنان .
کسایی .
کنون گران شدم و سرد و نانورد شدم
از آن سبب که به خیری همی بپوشم ورد.
کسایی .
بیلفغده باید کنون چاره نیست
بیلفنجم و چاره ٔ من یکی است .
بوشکور (از گنج بازیافته ص 23).
جهان شده فرتوت چو پاغنده سر و گیس
کنون گشت سیه موی و عروسی شد جماش .
بوشعیب (از لغت فرس چ اقبال ص 467).
سرآمد کنون قصه ٔ یزدگرد
به ماه سفندارمذ روز ارد.
فردوسی (شاهنامه چ دبیرسیاقی ج 5 ص 2600)
کنون گر به رزمند یاران من
به بزم اندرون غمگساران من
یکی نامجوی و دگر شادروز
مرا بخت برگنبد افشاند گوز.
فردوسی .
ایا بلایه اگر کارکرد پنهان بود
کنون توانی باری خشوک پنهان کرد.
منجیک .
یکی تلنگ بخواهم زدن به شعر کنون
که طرفه باشد از شاعران خاص تلنگ .
روزبه .
آن ذوفنی که تا به کنون هیچ ذوفنون
هرگز به او به کار نبرده ست هیچ فن .
فرخی .
در باغ کنون حریرپوشان بینی
بر کوه صف گهرفروشان بینی .
منوچهری .
تاکنون کارها سخت ناپسندیده رفته است وهر کسی به کار خود مشغول بوده . (تاریخ بیهقی ).
یار تو زیر خاک مور و مگس
چشم بگشا ببین کنون پیداست .
رودکی (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 185).
سزا آن بدی کز نخستین کنون
مرا کردی اندر هنر آزمون .
اسدی .
زان جمال و بها که بود ترا
نیست با تو کنون قلیل و کثیر.
ناصرخسرو.
نه افضلم تو خوانده ای به بزم خود نشانده ای
کنون ز پیش رانده ای تو دانی و خدای تو.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 657).
خراب است آن جهان کاول تو دیدی
اساس نو کنون نتوان نهادن .
خاقانی .
چو آمد کنون ناتوانی پدید
به دیگر کده رخت باید کشید.
نظامی .
کنون عمریست کین مرغ سخن سنج
به شکر نعمت ما می برد رنج .
نظامی .
کنونم آب حیاتی به حلق تشنه فروکن
نه آنگهی که بمیرم به آب دیده بشویی .
سعدی .
رجوع به اکنون شود.