ترجمه مقاله

کهترنواز

لغت‌نامه دهخدا

کهترنواز. [ ک ِ ت َ ن َ ] (نف مرکب ) کهترپرور. زیردست نواز. بنده پرور :
یکی گفت کای شاه کهترنواز
چرا گشتی اکنون چنین دیرساز.

فردوسی .


چو آمد برِ شاه کهترنواز
نوان پیش او رفت و بردش نماز.

فردوسی .


دگر گفت کای شاه کهترنواز
تو را پادشاهی و عمر دراز.

فردوسی .


بدو گفت کای شاه کهترنواز
جوانمرد و روشندل و سرفراز.

فردوسی .


اگرچه رهی را تو کهترنوازی
نپرهیزی از دردسر وز گرانی .

منوچهری .


پیروزبخت مهتر کهترنواز نیک
مخدوم اهل کشور و مکثوم بن جنی .

منوچهری (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).


این منم یا رب به صدر مهتر کهترنواز
از ندیمان یافته بر خواندن مدحت جواز.

سوزنی .


مهتر کهترنواز از مدحت من شاد و خوش
من خوش و شاد از قبول مهتر کهترنواز.

سوزنی .


رجوع به کهترپرور شود.
ترجمه مقاله