کوری
لغتنامه دهخدا
کوری . (حامص ) نابینایی را گویند. (برهان ). نابینایی . (آنندراج ) (ناظم الاطباء). نابینایی . فقدان حس باصره . (فرهنگ فارسی معین ). عمی . (ترجمان القرآن ). بطلان حاسه ٔ بصر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
ز کوری یکی دیگری را ندید
همی این بر آن ، آن بر این بنگرید.
همه مردمش کور بودی به چشم
یکی را ز کوری ندیدم به خشم .
به دیده کوری دختر نبیند
همان داماد بی آهو گزیند.
بدین کوری اندر نترسی که جانت
بناگاه از این بند بیرون جهد.
آن یکی کوری همی گفت الامان
من دو کوری دارم از اهل زمان .
کوری عشق است این کوری من
حب یعمی و یصم است ای حسن .
نخواهم گندم سلطان صانع
به کوری گردم از دو دیده قانع.
کَمَه ْ؛ کوری مادرزادی . (منتهی الارب ).
- شب کوری ؛ عشا. عشاوره . (منتهی الارب ). عاجز بودن از دیدن در شب . فقدان یا ضعف بینایی در شب .
- کوری چشم فلانی ؛ یعنی به رغم او. (از آنندراج ). به رغم فلان . (از غیاث ) :
کوری چشم رقیبان بینش ما شد زیاد
همچو آتش خار اگر در دیده ٔ ما ریختند.
- کوری کسی ؛ علی رغم او. بر خلاف آرزوی او :
گفته ام پیغام جانان بود از آن بستم زبان
کوری نامحرم این طومار را پیچیده ام .
- کوری تو یا کوری ترا ؛ به رغم انف تو. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
بزیم کوری ترا چندان
که دگر ره ریی به دازه ٔ من .
- کوری و کبودی ، کبودی و کوری ؛ کنایه از سیه روزی و بدحالی و غم و اندوه . (آنندراج ). کنایه از سیه روزی و بدحالی . (فرهنگ فارسی معین ). حالت چیزی که ناقص و رسوا یا زشت و نادلپذیر است .(کلیات شمس چ فروزانفر جزو 7 ص 405) :
کبودی و کوری درآمد به چرخ
که بغداد را کرد بی کاخ و کرخ .
برون از خطه ٔ چرخ کبودش
رهیده جان ز کوری و کبودی .
بی چشم خطت بنفشه و نرگس را
ایام به کوری و کبودی بگذشت .
- امثال :
کوری به از نادانی . (امثال و حکم ج 3 ص 1245).
کوری دخترش هیچ ، داماد خوشگل می خواهد. (امثال و حکم ج 3 ص 1245).
|| (هندی ، اِ) نام غله ای هم هست خودروی و آن را چینه و خوراک مرغان کنند. (برهان ). به این معنی هندی است . (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). نام غله ای هم هست که غالباً خودروی است . (آنندراج ). غله ای خودروی که چینه مرغان نیز گویند. (ناظم الاطباء) :
چه مانم از پی شاماخ و کوری
ز شور خاکیان در خاک شوری ؟
|| نشاط. (از لغت فرس اسدی چ اقبال ). سرور و شادمانی .(ناظم الاطباء).
ز کوری یکی دیگری را ندید
همی این بر آن ، آن بر این بنگرید.
فردوسی .
همه مردمش کور بودی به چشم
یکی را ز کوری ندیدم به خشم .
فردوسی .
به دیده کوری دختر نبیند
همان داماد بی آهو گزیند.
(ویس و رامین از امثال و حکم ج 3 ص 245).
بدین کوری اندر نترسی که جانت
بناگاه از این بند بیرون جهد.
ناصرخسرو.
آن یکی کوری همی گفت الامان
من دو کوری دارم از اهل زمان .
مولوی .
کوری عشق است این کوری من
حب یعمی و یصم است ای حسن .
مولوی .
نخواهم گندم سلطان صانع
به کوری گردم از دو دیده قانع.
امیرخسرو (از فرهنگ رشیدی ).
کَمَه ْ؛ کوری مادرزادی . (منتهی الارب ).
- شب کوری ؛ عشا. عشاوره . (منتهی الارب ). عاجز بودن از دیدن در شب . فقدان یا ضعف بینایی در شب .
- کوری چشم فلانی ؛ یعنی به رغم او. (از آنندراج ). به رغم فلان . (از غیاث ) :
کوری چشم رقیبان بینش ما شد زیاد
همچو آتش خار اگر در دیده ٔ ما ریختند.
صائب (از آنندراج ).
- کوری کسی ؛ علی رغم او. بر خلاف آرزوی او :
گفته ام پیغام جانان بود از آن بستم زبان
کوری نامحرم این طومار را پیچیده ام .
نادم گیلانی (از آنندراج ).
- کوری تو یا کوری ترا ؛ به رغم انف تو. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
بزیم کوری ترا چندان
که دگر ره ریی به دازه ٔ من .
؟ (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- کوری و کبودی ، کبودی و کوری ؛ کنایه از سیه روزی و بدحالی و غم و اندوه . (آنندراج ). کنایه از سیه روزی و بدحالی . (فرهنگ فارسی معین ). حالت چیزی که ناقص و رسوا یا زشت و نادلپذیر است .(کلیات شمس چ فروزانفر جزو 7 ص 405) :
کبودی و کوری درآمد به چرخ
که بغداد را کرد بی کاخ و کرخ .
نظامی (از آنندراج ).
برون از خطه ٔ چرخ کبودش
رهیده جان ز کوری و کبودی .
(کلیات شمس ایضاً).
بی چشم خطت بنفشه و نرگس را
ایام به کوری و کبودی بگذشت .
قیلان بیک (از آنندراج ).
- امثال :
کوری به از نادانی . (امثال و حکم ج 3 ص 1245).
کوری دخترش هیچ ، داماد خوشگل می خواهد. (امثال و حکم ج 3 ص 1245).
|| (هندی ، اِ) نام غله ای هم هست خودروی و آن را چینه و خوراک مرغان کنند. (برهان ). به این معنی هندی است . (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). نام غله ای هم هست که غالباً خودروی است . (آنندراج ). غله ای خودروی که چینه مرغان نیز گویند. (ناظم الاطباء) :
چه مانم از پی شاماخ و کوری
ز شور خاکیان در خاک شوری ؟
امیرخسرو دهلوی (از فرهنگ رشیدی ).
|| نشاط. (از لغت فرس اسدی چ اقبال ). سرور و شادمانی .(ناظم الاطباء).