کژگوی
لغتنامه دهخدا
کژگوی . [ ک َ ] (نف مرکب ) ناراست گوی . که سخن به کژی و ناراستی گوید. کژ گوینده . کژگو. دروغگوی . دروغزن . (یادداشت مؤلف ). کج گوی . که سخن نادرست گوید :
هرآنگه که شد پادشا کژگوی
ز کژی شود زود پیکارجوی .
میامیز با مردم کژگوی
که او را نباشد سخن جز بروی .
که بیدادگر باشد و کژگوی
جز از نام شاهی نباشد بدوی .
بدانست خسرو که آن کژگوی
همان آب و خون اندر آرد بجوی .
|| بدگوی . (فرهنگ فارسی معین ).
هرآنگه که شد پادشا کژگوی
ز کژی شود زود پیکارجوی .
فردوسی .
میامیز با مردم کژگوی
که او را نباشد سخن جز بروی .
فردوسی .
که بیدادگر باشد و کژگوی
جز از نام شاهی نباشد بدوی .
فردوسی .
بدانست خسرو که آن کژگوی
همان آب و خون اندر آرد بجوی .
فردوسی .
|| بدگوی . (فرهنگ فارسی معین ).