ترجمه مقاله

کیفر

لغت‌نامه دهخدا

کیفر. [ ک َ / ک ِ ف َ ] (اِ) مکافات بدی . (فرهنگ رشیدی ). مکافات نیکی و مکافات بدی را گویند، و به عربی جزا خوانند. (برهان ). پاداش و جزای عمل بد. (غیاث ). به معنی مکافات است ، در جای مکافات بدی استعمال می شود چنانکه پاداش در محل تلافی خوب . (آنندراج ) (انجمن آرا). جزا و پاداش و مکافات نیکی و بدی و عوض و بدل . (ناظم الاطباء). پاداش کار نیک و بد. جزا. مکافات . (فرهنگ فارسی معین ). جزا. پاداش . بادافراه . بادافره . عقوبت . عقاب . مکافات . مجازات . (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
گویی به فلان جای یکی سنگ شریف است
هر کس که زیارت کندش هستش کیفر.

ناصرخسرو.


اگر چنین کارها کرد، کیفر کرده چشید. (تاریخ بیهقی ).
این خاک توده خانه ٔ پاداش و کیفر است .

کافی بخاری (از امثال و حکم ).


رجوع به کیفر بردن شود.
- به کیفر رساندن ؛ مجازات کردن .
- به کیفر رسیدن ؛ مجازات دیدن . مکافات یافتن .
- کیفر دیدن ؛ مجازات یافتن . مکافات دیدن . رجوع به مدخل کیفر بردن شود.
- کیفر یافتن . رجوع به ترکیب قبل و مدخل کیفر بردن شود.
|| (اصطلاح حقوق ) جزا. مجازات قانونی . (فرهنگ فارسی معین ).
- کیفر انتظامی مأمورین قضایی ؛ (اصطلاح حقوق )کیفری است که دادگاه انتظامی می تواند در صورت ثبوت تخلف قضات ، مطابق درجه ٔ اهمیت آن حکم دهد. (فرهنگ حقوقی تألیف جعفری لنگرودی ).
- کیفر انضباطی ؛ (اصطلاح حقوق ) مجازاتهای مربوط به تقصیرات انضباطی را گویند. (فرهنگ حقوقی تألیف جعفری لنگرودی ).
- کیفر تبعی ؛ (اصطلاح حقوق جزا) کیفر تبعی اثرناشی از حکم است بدون قید در حکم (مانند محرومیت ازحقوق اجتماعی ) و کیفر تکمیلی نظیر کیفر تبعی است بااین تفاوت که مثل کیفر اصلی در حکم دادگاه قید می شود (مانند اقامت اجباری در محل مخصوص ). نقطه ٔ مقابل کیفر تبعی و تکمیلی ، «کیفر اصلی » است . (از فرهنگ حقوقی تألیف جعفری لنگرودی ).
- کیفر تکمیلی . رجوع به ترکیب قبل شود. || پشیمانی بود. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 131). ندامت و پشیمانی را نیز گویند. (برهان ).پشیمانی . (آنندراج ) (انجمن آرا). ندامت و پشیمانی . (ناظم الاطباء). || محنت و رنج و حیف باشد. (برهان ) (ناظم الاطباء). محنت و رنج . (انجمن آرا) (آنندراج ). || جایی باشد که در او دوغ کنند مانند تغاری ، و بعضی گفته اند که جایی بود که در او دوغ گیرند و سوراخش در بن باشد. (لغت فرس اسدی چ اقبال ،ص 131). تغارگونه ای بود آلت دوغ فروشان . (فرهنگ اسدی نخجوانی ). ظرفی باشد تغارمانند که ماست فروشان و برزیگران شیر و ماست در آن کنند و ناودانی هم دارد مانندجرغتو و بلبله و مشک دوغ . (برهان ). ظرفی است که ماست فروشان شیر در آن کنند و کنارش از تغار اندک بلندتراست و ناودان دارد، و گاودوشه نیز گویند. (از فرهنگ رشیدی ) (انجمن آرا) (آنندراج ). نهره ، و آن کوزه ٔ دهان فراخی است که دوغ فروشان دوغ و ماست در آن کنند، و آن را ناودانی بود چون بلبله . (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
شیر عشاق به پستان در جغرات شده ست
چشم دارد که فروریزد در کیفر تو.

طیان (از انجمن آرا).


|| هر چیز را نیز گویند که شیر و ماست در آن کنند مطلقاً. (برهان ). ظرف شیر و ماست (مطلقاً). || مشک دوغ . (فرهنگ فارسی معین ). || سنگی را نیز گویند که بر کنگره ٔ قلعه نهند تا چون غنیم نزدیک آید بر سر او زنند، و به عربی مترس خوانند، و به این معنی به کسر اول هم آمده است . (برهان ). سنگی که بر حصار و کنگره ٔ قلعه نهند که چون دشمن قصد تسخیر کند بر سر او اندازند، و به عربی مترس گویند. (انجمن آرا) (آنندراج ). || نهر و رودخانه ٔ آب را هم گفته اند. (برهان ). در نسخه ٔ وفائی مسطور است که به زبان بعضی از ولایات نهر باشد . (فرهنگ سروری ).
ترجمه مقاله