ترجمه مقاله

کین

لغت‌نامه دهخدا

کین . (اِ) به معنی کینه است که عداوت و دشمنی باشد. (برهان ).بغض و عداوت و کینه . (آنندراج ). عداوت و دشمنی و کینه و بدخواهی و خصومت . (ناظم الاطباء). دشمنی نهفته در دل از کسی که به او بدی کرده یا کسی از او کشته است . غِل ّ. ضِغْن . ضغینة. حقد. بغض . بغضاء. اِحْنة. حَنَق . عداوت . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). اوستا، کئنا . پهلوی ، کن . کردی ، کین . بلوچی ، کانغ (دشمنی ، کینه ). ارمنی ، کن (کینه ، دشمنی ). افغانی ، کینه (کینه ورزی ، عداوت ). (حاشیه ٔ برهان چ معین ) :
تو باید که دل را بشویی ز کین
ندانی جدا مرز ایران ز چین .

فردوسی .


بر آن کشته از کین برافشاند خاک
تنش را به خنجر همی کرد چاک .

فردوسی .


جهان شد پر از کین افراسیاب
به دریا تو گفتی به جوش آمد آب .

فردوسی .


همه خویش و پیوند افراسیاب
همه دل پر از کین و سر پرشتاب .

فردوسی .


ندانم بخت را با من چه کین است
به که نالم به که زین بخت وارون ؟

لبیبی .


ز کین تو غمناک گردد عدو
ز داشاب تو شاد گردد ولی .

منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی چ 1 ص 183).


نُه من و نیمش تیغی که بدو جوید کین
سه رش و نیم ، درازی ّ یکی قبضه از این .

منوچهری (دیوان ایضاً ص 132).


همیشه کار گیتی این چنین است
گهی با آشتی گاهی به کین است .

(ویس و رامین ).


چنین بود گیتی و چونین بود
گهش مهربانی و گه کین بود.

اسدی .


که را یاری کندیزدان و یار او بود گردون
نباشد هوشیاران را نمودن کین او یارا.

قطران .


گر جهان با من ز کین خنجر کشد
علم و توحید است با او خنجرم .

ناصرخسرو.


مرا نیز کز شیعت آل اویم
همی کشت خواهی به کین محمد.

ناصرخسرو.


دیده ٔخصم کند پایه ٔ جاه تو سپید
مهره ٔ مهر کند نامه ٔ کین تو سیاه .

سنائی (دیوان چ مدرس رضوی ص 306).


تا بود در سینه ٔ من رسته مهر خدمتت
چرخ کین توزنده کی بیند به چشم کین مرا؟

سوزنی .


کین و مهر تو به زنبور همی ماند راست
که بر اعدای تو نیش است و بر احباب تو نوش .

سوزنی .


مهرتو دوستان را در دل شکفته گل
کین تو دشمنان را در جان شکسته خار.

انوری .


گفت هر کس که نکوعهدان دلی دارند پاک
پاک بود آری ولیک از مهر، نی از کین من .

سیدحسن غزنوی (دیوان چ مدرس رضوی ص 320).


طبع تو دمساز نیست چاره چه سازم
کین تو کمتر نگشت مهر چه بازم ؟

خاقانی .


به هجرت خوشترم دانم که از هجر تو وصل آید
به مهرت خوش نیم دانم که از مهر تو کین خیزد.

خاقانی .


دشمنان دست کین برآوردند
دوستی مهربان نمی یابم .

خاقانی .


گرم شو از مهر و زکین سرد باش
چون مه و خورشید جوانمرد باش .

نظامی .


عمل با عزل دارد مهر با کین
ترش تلخی است با هر چرب و شیرین .

نظامی .


کین مدار آنها که از کین گمرهند
گورشان پهلوی کین داران نهند.

مولوی .


اصل کینه دوزخ است و کین تو
جزو آن کل است و خصم دین تو.

مولوی .


هیچ عاقل هیچ دانا این کند
باکلوخ و سنگ خشم و کین کند؟

مولوی .


برانداختم بیخشان از بهشت
کنونم به کین می نگارند زشت .

سعدی .


من از مهری که دارم برنگردم
تو را گر خاطر مهر است و گر کین .

سعدی .


هرآنکه گردش گیتی به کین او برخاست
به غیر مصلحتش رهبری کند ایام .

سعدی .


و رجوع به کینه شود.
- کین افتادن ؛ دشمنی پیدا شدن . عداوت و خصومت به وجود آمدن :
من ندانم تو را بدین سختی
با من مهربان چه کین افتاد.

عطار.


- کین بردن ؛ دشمنی کردن . نامهربانی کردن . خصومت ورزیدن :
چون دل ببردی ، دین مبر هوش از سر مسکین مبر
با مهربانان کین مبر، لاتقتلواصید الحرم .

سعدی .


- کین خاستن ؛ دشمنی پیدا شدن . خصومت افتادن . برپا شدن دشمنی و خصومت :
اگر سر بپیچی ز فرمان شاه
مرا با تو کین خیزد و رزمگاه .

فردوسی .


سرش پادشاه یمن خواسته ست
ندانم چه کین در میان خاسته ست .

سعدی .


- کین کردن ؛ دشمنی کردن . عداوت پیدا کردن :
کین نکنم لیک به تمکین کنم
مهر رها گر کندم کین کنم .

امیرخسرو (از آنندراج ).


- کین کندن ازدل ؛ زدودن کینه از دل . دل را از دشمنی و خصومت پاک کردن :
از دل همسایه گر می کند خواهی کین خویش
از دل خویش ای نفایه کین همسایه بکن .

ناصرخسرو.


- کین یافتن ؛ دشمنی پیدا کردن . عداوت یافتن :
به جای خرد خشم و کین یافتی
ز دیوان همی آفرین یافتی .

فردوسی .


|| انتقام . (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ). انتقام . انتقام جویی . اخذ ثار. قصاص . خون خواهی . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
کنون من دل و مغزتا زنده ام
به کین سیاووش آگنده ام .

فردوسی .


فرامش مکن کین آن شهریار
که چون او نبینی به صد روزگار.

فردوسی .


به کین سیاوش کمر بر میان
ببست و بیامد چو شیر ژیان .

فردوسی .


وز آن پس به کین سیاوش شتافت
شب و روز آرام و خفتن نیافت .

فردوسی .


ایزد ما این جهان نز پی جور آفرید
نز پی ظلم و فساد نز پی کین و نقم .

منوچهری .


به خون بداندیش زَالماس کین
بشستم همه بوم ماچین و چین .

اسدی .


یاد آمد ایچ آنچه مَنَت گفتم
کاین دهر کین کش است ز نادان کین ؟

ناصرخسرو.


در این عهد رستم با سپاه سوی ترکستان رفت به کین سیاوش .(مجمل التواریخ و القصص ).
با من فلک به کین سیاووش و من ز عجز
اسبی ز نی به حرب تهمتن درآورم .

خاقانی .


لشکر کشیدن فرامرز به کین رستم و کشتن او شاه کابل را. (از عناوین شاهنامه ).
- به کین کسی شتافتن ؛ برای گرفتن انتقام او رفتن . به طلب خون وی رفتن :
وز آن پس به کین سیامک شتافت
شب و روز آرام و خفتن نیافت .

فردوسی .


- کین بازخواستن ؛ انتقام گرفتن . خونخواهی کردن :
و دیگر که کین پدر بازخواست
جهان ویژه بر خویشتن کرد راست .

فردوسی .


اسماعیل و شکر برافتادند و او کین پسر خود و قوم بازخواست هرچند ملک شاه نیز در سر این شد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 703). از بلخان کوه به بیابان درآمدتا کین پدر و کشتگان بازخواهد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 404). و می گفت من کین علی سروش و پسر بازخواهم . (تاریخ بخارا). || خشم . غضب . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
پس پرده ٔ نامور پهلوان
یکی خواهرش بود روشن روان ...
چو از پرده گفت ِ برادر شنید
برآشفت و از کین دلش بردمید.

فردوسی (از یادداشت ایضاً).


همان بددل و سفله و بی فروغ
سرش پر ز کین و زبان پردروغ .

فردوسی .


ز کین تند گشت و برآمد ز جای
به بالای جنگی درآورد پای .

فردوسی .


ز ایران برفت و بشد تا به چین
دلش پر ز باد و سرش پر ز کین .

فردوسی .


|| حرب . جنگ . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
پلنگ دژ برازی دید بر کوه
که شیر چرخ گشت از کینش استوه .

ابوشکور (از یادداشت ایضاً).


همه ساله در جوشن کین بود
شب و روز در جنگ برزین بود.

فردوسی (از یادداشت ایضاً).


فرستاد بر میسره همچنین
سواران جنگی و مردان کین .

فردوسی .


به کین اندرون تیغ بر هم شکست
سوی گرز بردند چون باد دست .

فردوسی .


گرش رای کین است و خون ریختن
نداریم نیروی آویختن .

فردوسی .


نز پی ملکت زند شاه جهان تیغ کین
نز پی تخت و حشم نز پی گنج و درم .

منوچهری .


چنان کز بانگ رعد نوبهاران
برون آید بهار از شاخساران
به بانگ کوس کین آمد همیدون
ز لشکرگه بهار جنگ بیرون .

(ویس و رامین ).


نتابد ز پیل و نترسد ز شیر
نه از کین شود مانده نز خورد سیر.

اسدی .


سپه را چو مهتر سبکسر بود
شکستن گه کین سبکتر بود.

اسدی .


به کین اندر آن حمله بفکند تفت
ز پیلان برگستوان دار هفت .

اسدی .


وقت آن آمد که روز کین چو خاک کربلا
آب را در دجله از خون عدو احمر کنی .

ناصرخسرو.


در میان آتش کین روز حرب و کارزار
خصم او چون مرغ باشد رمح اوچون بابزن .

سوزنی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).


تهور گرنه بد بودی ز شاهان
نه جوشن داردی در کین نه مغفر.

ازرقی (از یادداشت ایضاً).


چون گه کین بنگرند زیر کف و ران شاه
ابلق پرخوی زمین ازرق پرخون فلک .

خاقانی .


چو بینی که دشمن به کین اندر است
سلامت به تسلیم و لین اندر است .

سعدی .


- دشت کین ؛ میدان جنگ . عرصه ٔ کارزار. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- کین ساز کردن ؛ آماده ٔ کارزار شدن . مهیای رزم شدن . برای جنگ مجهز شدن :
پراکند بس گنج و کین کرد ساز
بی اندازه آورد لشکر فراز.

اسدی .


|| نفرت . (ناظم الاطباء). نفرت . تنفر. (فرهنگ فارسی معین ). || (اصطلاح تصوف ) تسلط صفات قهر را گویند. (فرهنگ علوم عقلی تألیف سیدجعفر سجادی ).
ترجمه مقاله