ترجمه مقاله

گاو خراس

لغت‌نامه دهخدا

گاو خراس . [ وِ خ َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) گاوی که خراس بزور آن گردد. نظیر اسب خراس :
در سفر ماه و سال چون نسناس
لیک بر جای همچو گاو خراس .

سنائی (سیرالعباد).


خویشتن بینی از نهاد و قیاس
گرد خود گشته ای چو گاو خراس .

سنائی .


آن گاو خراس بین همه سال
کو چرخ زند نه وجد و نه حال .

خاقانی .


مانم بچشم بسته به گاو خراس لیک
هستم ز آب چشم چو خر مانده در خلاب .

کمال الدین اسماعیل .


دشمن شکوه شیر ببیند ز صولتت
گر زآنکه چشم بسته چو گاو خراس نیست .

ابن یمین .


عصار شهر را که بزیتی قناعت است
گاو خراس به بود از گاو عنبرش .

ملاشانی تکلو(از آنندراج ).


بدبخت وجود و روسیاه عدمم
بد عهد حدوث و بی وفایی قدمم .
هر کس سوی مقصد شد [ و ] افسوس که من
چون گاو خراس در نخستین قدمم .

امینی بیک افشار (از آنندراج ).


ترجمه مقاله