ترجمه مقاله

گربز

لغت‌نامه دهخدا

گربز. [ گ ُب ِ / ب ُ ] (ص ) مکار. محیل . (از برهان ) (از آنندراج ). در زبان عربی با شواهد نوشته شده ، ولی بعد از تحقیق معلوم شد که به کاف فارسی اصح است که در اصل گرگ وبز بود، یعنی گرگی خود را به لباس بز جلوه دهد. (آنندراج ) (غیاث ) (فرهنگ رشیدی ). طرار. (نسخه ای از لغت فرس اسدی ) (صحاح الفرس ). خبیث . (منتهی الارب ). نادرست . معرب آن جربز. (ابن درید). قربز. (از فرهنگ رشیدی ). آب زیر کاه :
گربزان شهر بر من تاختند
من ندانستم چه تنبل ساختند .

رودکی .


مگر تا تو نپنداری که هرگز
بود پیروز بر من رام گربز.

(ویس و رامین ).


دزی کان جای دیوان بودگربز
چرا بردند ماهم را در آن دز.

(ویس و رامین ).


دیگر آن وقت آمد که سپاه سالار غازی گربزی بود که ابلیس علیه اللعنة او را رشته بر نتوانستی تافت . (تاریخ بیهقی ). اسکندر مردی بود گربز و محتال . (تاریخ بیهقی ). اما علی تگین گربز و محتال است و سی سال شد تا وی آنجامیباشد. (تاریخ بیهقی ).
مطیع امر تو افلاک توسن
غلام حکم تو ایام گربز.

وطواط.


مردمان این شهر بغایت گربز و محتال و زراق و مغتال اند. (سندبادنامه ص 303). عین الدوله خوارزمشاه که کاروان و سفیر گربز بود گفت . (کتاب النقض ص 414).
گر تحمل کرد گویی عاجز است
ور غیور آمد تو گویی گربز است .

مولوی (مثنوی ).


عقل در دست نفس چنان گرفتار است که مرد عاجز با زن گربز. (گلستان سعدی ).
که خود را نگه داشتم آبروی
ز دست چنان گربز یاوه گوی .

سعدی .


|| زیرک . دانا. (از برهان ). زیرک و بسیاردان و دوراندیش . (نسخه ای از لغت نامه ٔ اسدی ). داهی . باذکاوت . هوشیار. چاره گر :
یکی دانش پژوهی داشت گربز
به چرویدن نگشته هیچ عاجز.

شاکر بخاری .


هیچ مبین سوی او بچشم حقارت
زآنکه یکی جلد گربز است و نونده .

یوسف عروضی .


همی گوئیم دانائیم و گربز
بود دانا چنین حیران و عاجز.

(ویس و رامین ).


جوابش داد مادر گفت هرگز
دو دست خودنبرّد هیچ گربز.

(ویس و رامین ).


در این گیتی چه نادان و چه گربز
به کار خویش حیرانند و عاجز.

(ویس و رامین ).


غازی شراب نخوردی ... و از وی گربزتر و بسیاردان تر مردم نتواند بود. (تاریخ بیهقی ). و احمدبن سهل مردی بارای بود و گربز و دانسته و زیرک . (زین الاخبار).
صدر مطلق کمال دین که چو تو
در جهان نیست داهی و گربز.

کمال اسماعیل .


ترونده ٔ پالیزجان هر گاو و خر را کی رسد
این میوه های نادره زیرک دل گربز خورد.

مولوی .


یک برادر داشت آن دباغ زفت
گربز و دانا بیامد زود تفت .

مولوی (مثنوی ).


|| دلیر. شجاع . (از برهان ) :
خروش و نعره ٔ مردان گربز
همیشه تا به کیوان اندر آن دز.

(ویس و رامین ).


سراسر گنجهای شاه گربز
نهاده بود یکباره در آن دز.

(ویس و رامین ).


|| بزرگ . (برهان ). رجوع به جربز و قربز شود.
ترجمه مقاله