ترجمه مقاله

گردخوان

لغت‌نامه دهخدا

گردخوان . [ گ ِ خوا / خا ] (اِ مرکب ) سفره ٔ گرد. (شعوری ). خوان مدور :
ما جمله بر آن گردخوان نشسته
جویان شده نان پاره ٔ جدا را.

سوزنی .


رجل اجراد و نان خشک بر او
گردخوان من و کباب من است .

انوری .


خورشید نان به حاشیه ٔ گردخوان ما
مانند آفتاب همی تازد از فلک .

بسحاق اطعمه .


هر طرف چون آسمان صد گردخوان است
چون گدایی درگهش خوان گستران است .

ظهوری (از آنندراج ).


دل خوردن است قسمتم از گردخوان چرخ
از مرکز خود است چو پرگار دانه ام .

صائب (ازآنندراج ).


جز زهر نداد در نواله
گردون که بشکل گردخوانی است .

زیاد اصفهانی .


|| میز گرد. (ناظم الاطباء). || کنایه از آسمان است که مدور و گرد است :
خلق از این گردخوان دیرینه
خورده سیلی و هیچ سیری نه .

سنایی .


ز گردخوان نگون فلک مدار توقع
که بی ملالت صد غصه یک نواله برآید.

حافظ.


ترجمه مقاله