گردگردان
لغتنامه دهخدا
گردگردان . [ گ ِ گ َ ] (نف مرکب ) حرکت کننده ٔ دورانی . چرخان . دوار :
جهان همیشه چنین است و گردگردان است
همیشه تا بود آئینش گردگردان بود .
پس از اختر گردگردان سپهر
که اخترشناسان نمودند چهر.
ببینم که تا گردگردان سپهر
از این پس همی بر که گردد به مهر.
بدار و بپوش و بیارای مهر
نگه کن بدین گردگردان سپهر.
برآرنده ٔ گردگردان سپهر
همو پروراننده ٔ ماه و مهر.
چو تندر همه بیشه بانگ هژبر
شده گردشان گردگردان چو ابر.
زمین ایستاده به باد سپهر
همی گردگردان شده ماه و مهر.
شب سیاه و چرخ تیره من چو مور
گردگردان اندر این پرقیر دن .
گردگردان و فریبانت همی برد چو گوی
تا چو چوگانت بکرد این فلک چوگان باز.
ملک میراث گردگردان است
ملک شمشیر ملک مردان است .
جهان همیشه چنین است و گردگردان است
همیشه تا بود آئینش گردگردان بود .
رودکی .
پس از اختر گردگردان سپهر
که اخترشناسان نمودند چهر.
فردوسی .
ببینم که تا گردگردان سپهر
از این پس همی بر که گردد به مهر.
فردوسی .
بدار و بپوش و بیارای مهر
نگه کن بدین گردگردان سپهر.
فردوسی .
برآرنده ٔ گردگردان سپهر
همو پروراننده ٔ ماه و مهر.
عنصری .
چو تندر همه بیشه بانگ هژبر
شده گردشان گردگردان چو ابر.
اسدی .
زمین ایستاده به باد سپهر
همی گردگردان شده ماه و مهر.
اسدی .
شب سیاه و چرخ تیره من چو مور
گردگردان اندر این پرقیر دن .
ناصرخسرو.
گردگردان و فریبانت همی برد چو گوی
تا چو چوگانت بکرد این فلک چوگان باز.
ناصرخسرو.
ملک میراث گردگردان است
ملک شمشیر ملک مردان است .
سنایی (حدیقه ص 540).