گردگیر
لغتنامه دهخدا
گردگیر. [ گ ُ ] (نف مرکب ) شجاع و دلاور گیرنده . (برهان ) :
یکی مرد بُد نام او اردشیر
سواری گرانمایه ٔ گردگیر.
دریغ آن هژبرافکن گردگیر
دلیر و جوان و سوار و هژیر.
دلیر است و اسب افکن و گردگیر
عقاب اندرآرد ز گردون به تیر.
چنین گفت کاین مرد جنگی به تیر
سوار کمندافکن و گردگیر.
از آن ره برهمن یکی مرد پیر
به آواز گفت ای یل گردگیر.
یل اژدهاکش به گرز و به تیر
سوار هژبرافکن گردگیر.
فرستاد با نامه ای بر حریر
به گرشاسب گردنکش گردگیر.
یکی مرد بُد نام او اردشیر
سواری گرانمایه ٔ گردگیر.
دقیقی .
دریغ آن هژبرافکن گردگیر
دلیر و جوان و سوار و هژیر.
فردوسی .
دلیر است و اسب افکن و گردگیر
عقاب اندرآرد ز گردون به تیر.
فردوسی .
چنین گفت کاین مرد جنگی به تیر
سوار کمندافکن و گردگیر.
فردوسی .
از آن ره برهمن یکی مرد پیر
به آواز گفت ای یل گردگیر.
اسدی .
یل اژدهاکش به گرز و به تیر
سوار هژبرافکن گردگیر.
اسدی .
فرستاد با نامه ای بر حریر
به گرشاسب گردنکش گردگیر.
اسدی .