ترجمه مقاله

گردیدن

لغت‌نامه دهخدا

گردیدن . [ گ َ دی دَ ] (مص ) پهلوی گرتیتن ، وشتن ، اوستا «ورت » ، هندی باستان «ورتت » ، ورت [ گردیدن ، چرخیدن ]، کردی «گروان » . (از حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). تطوف . (ترجمان القرآن ) (منتهی الارب ). دَوَران . (منتهی الارب ). گشتن . دور زدن . استداره . چرخیدن :
در کوی تو ابیشه همی گردم ای نگار
دزدیده تا مگرت ببینم به بام بر.

شهید بلخی .


و شهر حلب یکی باره دارد که سوار بر سر وی گرداگرد وی بگردد. (حدود العالم ).
خوی هر کسی در نهان و آشکار
بگردد چو گردد همی روزگار.

اسدی (گرشاسب نامه ).


کاین سفله جهان بگرد آن گردد
کو روی ز روی او بگرداند.

ناصرخسرو.


گرم سنگ آسیابر سر بگردد
دل آن دل نیست کز دلبر بگردد.

نظامی .


بگرد بر سرم ای آسیای دور زمان
بهر جفا که توانی که سنگ زیرینم .

سعدی .


شاید که آستینت بر سر زنند سعدی
تا چون مگس نگردی گرد شکردهانان .

سعدی (طیبات ).


- سر کسی گردیدن ؛ قربان و صدقه او رفتن . بلاگردان او شدن . دور کسی گردیدن .
رجوع به ترکیب «گرد سر کسی گردیدن (گشتن )» ذیل «گر» شود :
سرت گردم ای مطرب خوبروی
که مرغوله مویی و مرغوله گوی .

ظهوری (از مجموعه ٔ مترادفات ص 298).


|| گشتن . گردش . حرکت کردن . سپری کردن :
بر اینگونه گردد همی چرخ پیر
گهی چون کمان است و گاهی چو تیر.

فردوسی .


چو پیروز گشتی بترس از گزند
که یکسان نگردد سپهر بلند.

فردوسی .


از جود در جهان بپراکند نام تو
گردد همی سپهر سعادت به کام تو.

منوچهری .


|| راه پیمودن : پس یکسال میگردیدند [ تا ] آنجا که امروز بغداد است اختیارکردند. (مجمل التواریخ و القصص ).
چه دانی که گردیدن روزگار
به غربت بگرداندش در دیار.

سعدی .


|| شدن . گشتن :
آتشی بنشاند از تن تفت و تیز
چون زمانی بگذرد گردد کمیز.

رودکی .


بخیزد یکی تند گرد از میان
که روی اندر آن گرد گردد نفام .

دقیقی .


کجا تو باشی گردند بی خطر خوبان
جمست را چه خطر هر کجا بود یا کند.

شاکر بخاری .


خردمند گوید که در یک سرای
چو فرمان دو گردد نماند بجای .

فردوسی .


که ز تأثیر چشمه ٔ خورشید
سنگ خارابه کوه زر گردد
گرچه آب است قطره ٔ باران
چون به دریا رسد گهر گردد.

عبدالواسع جبلی .


|| برگشتن . دور شدن . اعراض . انحراف حاصل کردن . منحرف شدن :
سیاوش بدو آفرین کرد سخت
که از گوهر تو مگرداد بخت .

فردوسی .


نداریم چاره در این بند سخت
همانا که از ما بگردید بخت .

فردوسی .


نهانی چرا گفت باید سخن
سیاوش ز پیمان نگردد ز بن .

فردوسی .


ز پیمان بگردند و از راستی
گرامی شود کژی و کاستی .

فردوسی .


بگردند یکسر ز عهد و وفا
به بیداد یازند و جور و جفا.

فردوسی .


نباید که گردی تو ای خوب کیش
ز پیمان و عهد و ز گفتار خویش .

شمسی (یوسف و زلیخا).


نگردم از تو تا بی سر نگردم
ز تو تا در نگردم برنگردم .

نظامی .


ترا که گفت که سعدی نه مرد عشق تو باشد
گر از وفات بگردم درست شد که نه مردم .

سعدی (طیبات ).


من اگر چنانکه نهی است نظر به دوست کردن
همه عمر توبه کردم که نگردم از مناهی .

سعدی (طیبات ).


|| تغییر یافتن . تحول . تقلب . دیگرگون شدن : ...و از پس آن کاری از آن بزرگتر نیفتاد که تاریخ بگردانیدی و هرگز نباشد که این تاریخ بگردد. (ترجمه ٔ تاریخ طبری بلعمی ).
ای دوست بصد گونه بگردی بزمانی
گه خوش سخنی گیری و گه تلخ زبانی .

فرخی .


گوشت فربه زودبه صفرا گردد. (الابنیه عن حقایق الادویه ). اخلاص ورزم و شکست نیارم و بر یک حال باشم و نگردم . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 317). و تمکین آن باشد، که یک قاعده را از آن بگرداند که قاعده ٔ همه ٔ کارها بگردد. (تاریخ بیهقی ).
بدان کز همه چیزها آشکار
سبکتر بگردد دل شهریار.

اسدی .


همی گرددت هر زمان رنگ روی
ز پیراهنت بردمیده ست موی .

شمسی (یوسف و زلیخا).


چو در تحدید جنبش را همی فعل و مکان گوئی
و یا گردید از حالی به حالی دون یا والا.

ناصرخسرو.


و سخن میگفت از قضا وقدر که به هیچ چیز نگردد. (قصص الانبیاء ص 170). بشرحافی گفتی ای قرّایان سفر کنید تا پاک شوید که آب که یکجای ماند بگردد. (کیمیای سعادت ).
اگر سپهر بگردد ز حال خود تو مگرد
وگر زمانه نسازد تو با زمانه بساز.

مسعودسعد.


هرگز حروف و کلماتش از حال خویش بنگردد. (نوروزنامه ). وزیر گفت من به یک حاجت آمده بودم ، اما مسئله بگردید و حاجت به سه شد. (مجمل التواریخ والقصص ). چون هارون بخواند [ نوشته ٔ یحیی بن خالد را ] لونش بگردید. (مجمل التواریخ و القصص ).
چو مردم بگرداند آیین و حال
بگردد بر او سکه ٔ ملک و مال .

نظامی .


یکی صورتی دید صاحب جمال
بگردیدش ازشورش عشق حال .

سعدی .


طالب آن است که از شیر نگرداند روی
تا نباید که به شمشیر بگردد رایت .

سعدی .


از طعنه ٔ رقیب نگردد عیار من
چون زر اگر برند مرا در دهان گاز.

حافظ.


|| فاسد شدن : و گفت : عارف آن است که هرگز طعام وی نگردد، هر دم خوشبوی تر بود. (تذکرة الاولیاء عطار). || منتقل شدن . از جایی به جایی شدن . سفر کردن :
در این گیتی سراسر گر بگردی
خردمندی نیابی شادمانه .

شهید بلخی .


و ایشان [ تغزغزیان ] به تابستان وزمستان از جای بجای همی گردند بر گیاه خوارها و هواهایی که خوشتر بود. (حدود العالم ). و میگردند [ خرخیزبان ] بر آب و گیاه و هوا و مرغزار... (حدود العالم ).
گفتا مرا چه چاره که آرام هیچ نیست
گفتم که زود خیز و همی گرد چام چام .

منجیک .


قزل گفت چندین که گردیده ای
چنین جای محکم کجا دیده ای .

سعدی (بوستان ).


|| سیر و گردش کردن . تفرج . تماشا :
میان باغ حرام است بی تو گردیدن
که خار با تو مرا به که بی تو گل چیدن .

سعدی .


|| منقسم شدن .منشعب شدن . مشتق شدن : و شمشیر چهارده گونه است : یکی یمانی ، دوم هندی ... و باز این انواع به دیگر انواع بگردد که گر همه یاد کنیم دراز گردد. (نوروزنامه ).
|| سرنگون شدن . سرازیر شدن :
نماند به فرزند من نیز تخت
بگردد ز تخت و سر آیدْش ْ بخت .

فردوسی .


و طایر اقبال تو مکسورالقلب و مقصوص الجناح از اوج مطامح همت در نشیب نایافت مراد گردید. (مرزبان نامه ). || پیچیدن . لغزیدن :
چون بگردد پای او در پایدان
آشکوخیده بماند همچنان .

رودکی .


|| روی آوردن . متوجه شدن :
چنین گفت رستم که گردان سپهر
ببینیم تابر که گردد به مهر.

فردوسی .


خدای تعالی ... بر خلق روی زمین واجب کرده که بدان دو قوه بباید گردید و بدان راه راست ایزدی بدانست . (تاریخ بیهقی ).
توحید تو تمام بدو گردد
دانستی ار تو واحد یکتا را.

ناصرخسرو.


|| جستجو کردن . تفحص کردن :
یکی را پسر گم شد از راحله
شبانگه بگردید در قافله .

سعدی (بوستان ).


|| تصفح . ورق ورق زدن اوراق کتاب را.
- از فرمان کسی گردیدن ؛ سر پیچیدن . نافرمانی . روتافتن :
کسی گو بگردد ز فرمان ما
بپیچد دل از رای و پیمان ما.

فردوسی .


- بازگردیدن ؛ مراجعت کردن . برگشتن : و آن کارها مانده است و اندیشه مند بودند که بازگردد یا نه . (تاریخ بیهقی ). که وی [ آلتونتاش ] را به بلخ برده آید... تا سوی خوارزم بازگردد. (تاریخ بیهقی ).
کز در بیدادگران بازگرد
گرد سراپرده ٔ این راز گرد.

نظامی .


هرکه طلبکار اوست روی نتابد ز تیغ
وآنکه هوادار اوست بازنگردد به تیر.

سعدی .


- || منتهی شدن . انجامیدن :
بدو هفت گردد تمام و درست
بدان بازگردد که بود از نخست .

فردوسی .


گفتم ... که چه میباید نبشت ، گفت [ مسعود ] ... آنچه به فراغ دل بازگردد. (تاریخ بیهقی ).
- باهم بگردیدن ؛ با یکدیگر جنگ کردن و گلاویز شدن : تو هم این ساعت از لشکر خویش بیرون آی تا با هم بگردیم تا دست که را بود. (اسکندرنامه ٔ نسخه ٔ سعید نفیسی ). فردا میعاد است که بیائیم و هر دو لشکر برابر بایستند و من و تو هر دو با هم بگردیم تا خود بخت و دولت کرا مساعدت کند. (اسکندرنامه ٔ نسخه ٔ سعید نفیسی ). بیرون آی تا من از میان لشکر بیرون آیم و هر دو با هم بگردیم . (اسکندرنامه ٔ نسخه ٔ سعید نفیسی ).
- برگردیدن ؛ اعراض . تجاوز. میل :
من هم اول روز گفتم جان فدای روی تو
شرط مردی نیست برگردیدن از گفتار خویش .

سعدی .


- در دل گردیدن یا گذشتن ؛خطور کردن : گفت : بر دلم میگردد شکر این چندین نعمت را که تازه گشت بی رنجی که رسید و یافتنه که بپای شد، غزوی کنیم . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 384).
هرچه در سر نباشدش آن نیست
هرچه در دل بگرددش آن باد.

مسعودسعد.


- دل گردیدن ؛ متنفر شدن . مکدر شدن : و دیگران ... و حدیث عباسه ... تا رشید را دل بگردید. پس رشید همه را بفرمود گرفتن و جعفر را بکشت . (مجمل التواریخ و القصص ).
- روزگار برگردیدن ؛ تحول و تغییر زمانه . بخت برگشتن :
کس این کند که ز یار و دیار برگردد
کند هرآینه چون روزگار برگردد.

سعدی .


- سر گردیدن ؛ گیج خوردن . گیج افتادن :
دلش نگیرد از این دشت و کوه و بیشه و رود
سرش نگردد از این آب کند و کوره ٔ خر.

عنصری .


سر همی گرددم زاشک دو چشم
همه تن در میان در دور است .

مسعودسعد.


- گرد کسی و چیزی گردیدن ؛ در اطراف آن گشتن :
کسی کو نهد دل به مشتی گیا
نگردد به گرد تو چون آسیا.

نظامی .


- || متوجه و ملازم آن بودن .
به گرد دروغ ایچگونه مگرد
چو گردی بود بخت را روی زرد.

فردوسی .


- گردیدن زبان یا زبان گردیدن ؛ گردش زبان . سخن گفتن . || مجازاً توانا بودن و برنگردیدن زبان ؛ قادر به سخن گفتن نشدن :
چو کوشیدم که حال خودبگویم
زبانم برنگردید از نیوشه .

بخاری .


سخنوران و ستایشگران گیتی را
همی نگردد جز بر مدیح خواجه زبان .

فرخی .


ترجمه مقاله