گریزپا
لغتنامه دهخدا
گریزپا. [ گ ُ ] (ص مرکب ) گریزپای . غلام و کنیز که هر بار گریزد. (غیاث ). || متوحش و رمنده . (آنندراج ). آنکه عادت به گریختن دارد. گریزپای :
بروید ای حریفان بکشید یار ما را
بمن آورید آخر صنم گریزپا را.
به چاک سینه نه مرهم پی دوا بندم
ره فرار به صبر گریزپا بندم .
گرچه خود را به آب خواهد داد
گو سرشک گریزپا بگریز.
|| مجازاً بر چیز بی ثبات و ناپایدار اطلاق کنند. (آنندراج ):
می بر کف من نه که دلم پرتاب است
وین عمر گریزپای چون سیماب است .
گریزپاست نشاط جهان در این گلشن
ز دست خود نگذاری تذرو مینا را.
بروید ای حریفان بکشید یار ما را
بمن آورید آخر صنم گریزپا را.
(کلیات شمس چ فروزانفر ج 1 ص 105).
به چاک سینه نه مرهم پی دوا بندم
ره فرار به صبر گریزپا بندم .
ابوطالب کلیم .
گرچه خود را به آب خواهد داد
گو سرشک گریزپا بگریز.
ظهوری (از آنندراج ).
|| مجازاً بر چیز بی ثبات و ناپایدار اطلاق کنند. (آنندراج ):
می بر کف من نه که دلم پرتاب است
وین عمر گریزپای چون سیماب است .
سیدحسن غزنوی .
گریزپاست نشاط جهان در این گلشن
ز دست خود نگذاری تذرو مینا را.
سلیم (از آنندراج ).