ترجمه مقاله

گساردن

لغت‌نامه دهخدا

گساردن . [ گ ُ دَ ] (مص ) گذاشتن . نهادن :
چه گفت نرگس گفت ای ز چشم دلبر دور
غم دو چشمش بر چشمهای من بگسار.

فرخی .


|| گذراندن . طی کردن . سپری کردن :
کار آنچنان که آید بگذارم
عمر آنچنان که باید بگسارم .

مسعودسعد.


|| در میان نهادن . طرح کردن اندوه یا چیزی با کسی :
دلا بازآی تا با تو غم دیرینه بگسارم
حدیثی از تو بنیوشم نصیبی از تو بردارم .

فرخی .


چون به ره اندهگسار با تو نباشد
انده و تیمار خویش با که گساری ؟

فرخی .


|| خوردن ، لیکن خوردن شراب و غم خوردن . (برهان ) :
خور به شادی روزگار نوبهار
می گساراندر تکوک شاهوار.

رودکی .


کنون می گساریم تا نیم شب
به یاد بزرگان گشائیم لب .

فردوسی .


نخواهم جز از نامه ٔ هفت خوان
بر این می گساریم لختی بخوان .

فردوسی .


می دیرینه گساریم بفرعونی جام
از کف سیم بناگوشی با کف خضیب .

منوچهری .


مجلسی سازم با بربط و با چنگ و رباب
با ترنج و بهی و نرگس و با نقل و کباب
بگسارم به صبوح اندر آن سرخ شراب
که همش گونه ٔ گل بینم و هم بوی گلاب .

منوچهری .


به روز انده گسارم آفتاب است
که چون رخسار تو با نور و تاب است
به شب انده گسارم اخترانند
که چون بینم به دندان تو مانند.

(ویس و رامین ).


ز یوسف بدو غمگسارد همی
به بوی ویش دوست دارد همی .

شمسی (یوسف و زلیخا).


میده مئی که غم نخورم تا تویی
در عمر غمگسار من و میگسار من .

مسعودسعد.


غمگساری ندارم و عجب آنک
هم غم یار غمگسار خود است .

خلاق المعانی .


|| دادن شراب . شراب دادن :
تا بشکنی سپاه غمان بر دل
آن به که می بیاری و بگساری .

رودکی .


به دایه گفت : دایه می تو بگسار
به رامین گفت : رامین چنگ بردار.

(ویس و رامین ).


خوانچه ٔ سنت مغان می آر
وز بلورین رکاب می بگسار.

خاقانی .


|| زدودن . محو کردن . برطرف کردن . رفع کردن . نابود و نیست کردن :
گر خوری از خورده بگساردت رنج
ور دهی مینو فرازآردت رنج .

رودکی .


ساقیا مر مرا از آن می ده
که غم من از آن گسارده شد
از قنینه برفت چون مه نو
در پیاله مه چهارده شد.

ابوشکور.


کسی را که رود و می انده گسارد
بود شعر من هرگز اندهگسارش .

ناصرخسرو.


اگر اندوه این است ای برادر شعر حجت خوان
که شعر و زهد او از جانت این اندوه بگسارد.

ناصرخسرو.


شعر گویم همی و انده دل
خاطرم جز به شعر نگسارد.

مسعودسعد.


|| شکستن . (آنندراج ). شکستن و برطرف شدن تب و درد و مانند آن : و اگر صداعی یا دردی دیگر باشد چون تب بگسارد زائل شود و گساریدن او به عرقی خوشبوی و پاکیزه باشد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). هرگاه که تب یک روز گساریده شود و هیچ عرق نکند، هنوز باقی تب اندر تن و رگها مانده باشد و مدت انحطاط تب دراز باشد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). و اگر سده بسیار باشد تب سه شبانه روز بدارد و اگر کمتر باشد زودتر گسارد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). و ممکن باشد که این نوع حمی یوم بگساردباز معاودت کند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). || هضم شدن و برطرف شدن غذا : تا آن وقت که غذا بازنگسارد تدبیر غذا نشاید کرد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
ترجمه مقاله