ترجمه مقاله

گسی کردن

لغت‌نامه دهخدا

گسی کردن . [ گ ُ ک َ دَ ] (مص مرکب ) گسیل کردن . فرستادن و روانه کردن کسی بجایی :
چون گسی کردمت به دستک خویش
گنه خویش بر تو افکندم .

رودکی .


از آن دشت آواز دادش کسی
که جاماسب را کرد خسرو گسی .

دقیقی .


بدو گفت پرموده را بی سپاه
گسی کن بخوبی بدین بارگاه .

فردوسی .


دژم بود از آن دختر پارسا
گسی کردن از خانه ٔ پادشا.

فردوسی .


چو ویس دلبر آذین را گسی کرد
به درد و داغ دل مویه بسی کرد.

(ویس و رامین ).


مدار او را به بوم ماه آباد
سوی مروش گسی کن با دل شاد.

(ویس و رامین ).


پس آنگه دایه را با یک جگر تیر
گسی کرد از میان دشت نخجیر.

(ویس و رامین ).


سر مه دگر هدیه ها با سپاه
گسی کرد و شد نزد ضحاک شاه .

اسدی .


گسی کرد دیگر سپه هرچه داشت
همه زنگیان را ز ره بازداشت .

اسدی .


گسیشان کن اکنون بنزد پدر
ابا نامه سود و زیان درسپر.

شمسی (یوسف و زلیخا).


گسی تان کنم با همه کام دل
همه رامش و ناز و آرام دل .

شمسی (یوسف و زلیخا).


ز درگاه خود شاه نیک اخترش
گسی کرد با خلعتی درخورش .

نظامی .


ترجمه مقاله