گشای
لغتنامه دهخدا
گشای . [ گ ُ ] (نف ) گشا. گشاینده . و با شادی ، نهانی ، دل ، کشور، ملک ، مشکل ، کار و ... به صورت ترکیب آید :
ایا ضمیر تو شادی گشای انده بند
ایا قبول تو نعمت فزای و شادی کاه .
سوم فیلسوفی نهانی گشای
که باشد به راز فلک رهنمای .
که ملک جهان را ز فرهنگ و رای
شد از قاف تا قاف کشورگشای .
خلف دیده ٔ سلغر ملک دولت و دین
فلک آیت رحمت ملک ملک گشای .
امیر عدوبند مشکل گشای
جوابش بگفت از سر علم و رای .
|| (اِمص ) گشودن . مقابل بند و بستن : چون شاعر و دبیر سخن گویند اندر او اضداد گرد آید، همچون شب و روز و گشای و بند مانند این عمل را متضاد خوانند. (ترجمان البلاغه رادویانی ).
ایا ضمیر تو شادی گشای انده بند
ایا قبول تو نعمت فزای و شادی کاه .
امیرمعزی .
سوم فیلسوفی نهانی گشای
که باشد به راز فلک رهنمای .
نظامی .
که ملک جهان را ز فرهنگ و رای
شد از قاف تا قاف کشورگشای .
نظامی .
خلف دیده ٔ سلغر ملک دولت و دین
فلک آیت رحمت ملک ملک گشای .
سعدی (طیبات ).
امیر عدوبند مشکل گشای
جوابش بگفت از سر علم و رای .
سعدی (بوستان ).
|| (اِمص ) گشودن . مقابل بند و بستن : چون شاعر و دبیر سخن گویند اندر او اضداد گرد آید، همچون شب و روز و گشای و بند مانند این عمل را متضاد خوانند. (ترجمان البلاغه رادویانی ).