گلوسوز
لغتنامه دهخدا
گلوسوز. [ گ ُ/ گ َ ] (نف مرکب ) سوزنده ٔ گلو. آنچه گلو را بسوزاند. || بغایت شیرین و خوش آینده ، چه هر چیز که شیرین باشد گلو را میسوزاند. (آنندراج ). در چراغ هدایت به معنی خوشنما و خوش آینده و در بهار عجم بمعنی شیرین آورده چرا که چیزی که بغایت شیرین باشد گلو را میسوزد، لهذا شیرین را گلوسوز گفتند و حسن گلوسوز،یعنی شیرین . عبارت است از حسن صبیح ، در مقابله حسن ملیح که حسن سیاه و نمکین باشد. (غیاث ) :
چون سرو قمریان همه گردن کشیده اند
در آرزوی شوق گلوسوز غبغبش .
هر کجا حسن گلوسوز تو منزل دارد
میتوان بوسه به رغبت ز لب بام گرفت .
صائب ز فکرهای گلوسوز من نماند
جا در بیاض گردن خوبان روزگار.
چون سرو قمریان همه گردن کشیده اند
در آرزوی شوق گلوسوز غبغبش .
صائب (ازآنندراج ).
هر کجا حسن گلوسوز تو منزل دارد
میتوان بوسه به رغبت ز لب بام گرفت .
صائب (از آنندراج ).
صائب ز فکرهای گلوسوز من نماند
جا در بیاض گردن خوبان روزگار.
صائب (از آنندراج ).