گل
لغتنامه دهخدا
گل . [ گ ِ ] (اِ) پهلوی گیل . رجوع به هوبشمان ص 927 شود. (ازحاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). خاک به آب آمیخته . (برهان ) (غیاث ) (آنندراج ). طین . وَحَل . عثیر؛ گل و لای که به اطراف پایها ریزد. عثیر. گل و لای تنک . طِآة رَبدیا رَبَد؛ گل تنک . صلصال ؛ گل نیکو. (منتهی الارب ).
سرانشان به شمشیر برکرد چاک
گل انگیخت از خون ایشان ز خاک .
زدی گیو بیداردل گردنش
به زیر گل و خاک کردی تنش .
از سر کوه بادی اندرجست
گل من کرد زیر گل پنهان .
به اندازه ٔ لشکر او نبودی
گر از خاک و از گل زدندی شیانی .
از آب خوش و خاک یکی گل بسرشتم
کردم سر خمتان به گل و ایمن گشتم
بنگشت خطی گرد گل اندر بنوشتم
گفتم که شما را نبود زین پس بازار.
مانده همیشه به گل اندر درخت
باز روان جانوران چپ و راست .
بموم و روغن و گل شوخ زخمه گه کن نرم
که تا بدست بزرگان دین ضرر نبود.
وز گل راه و که دیوار او
مشتری بام مسیح اندای باد.
چگونه ساخت از گل مرغ عیسی
چگونه کرد شخص عازر احیا.
در همسایگی آن زن گرمابه ای است هم آنجا برویم و از گنده پیر گل و شانه خواهیم ... شما همین جای باشید تا من گل و شانه آرم . (سندبادنامه ص 294).
ز اولین گل که آدمش بفشرد
صافی او بود دیگران همه دُرد.
هست خشنود هر کس از دل خویش
نکند کس عمارت گل خویش .
عقل در شرحش چو خر در گل بخفت
شرح عشق و عاشقی هم عشق گفت .
یکی بنده ٔ خویش پنداشتش
زبون دید و در کار گل داشتش .
آخرالامر گل کوزه گران خواهی شد
حالیا فکر سبو کن که پر از باده کنی .
هم نان کسان حلال خورده
هم خورده ٔ خود حلال کرده .
|| گاهی بمعنی خاک منجمد و خشک شده نیز باشد. (غیاث ) (آنندراج ). || خاک :
همیشه تا ز گل و باد و آب و آتش هست
نهاد خلق جهان را طبایع و ارکان .
کسی خسبد آسوده در زیر گل
که خسبند از او مردم آسوده دل .
گر خود از اصل بنگریم او را
آب و گل مادر و پدر باشد.
|| خلقت . طینت . مایه . فطرت :
گفت ای گلت از وفا سرشته
نقشت فلک از وفا نوشته .
بختی است خود این طایفه را کز گل ایشان
گر کوزه کنی آب شود خشک به کاریز.
- امثال :
کار دل است کار خشت و گل نیست .
گاو کی داند که در گل گوهر است .
گل زن و شوهر از یک تغار برداشته اند .
ندهد گل بگل خورنده طبیب .
هر کس که او گل کند گل خورد .
- خورشید به گل یا آفتاب اندودن و پوشیدن ؛ کنایه از کار بزرگ و مشهودی را مخفی کردن :
چنین داد، پاسخ بت دل گسل
که خورشید پوشید خواهی به گل .
کسی کو با من اندر علم و حکمت همسری جوید
همی خواهد که گل بر آفتاب روشن انداید.
چون بشکلت نظر کنم گویم
کس به گل آفتاب انداید.
با عشق مزن دم صبوری
خورشید فلک به گل میندای .
کی به گل پنهان توان کردن فروغ آفتاب .
- در گل فرورفتن ؛ به کاری درماندن . به مشکلی دچار شدن :
نه سعدی در این گل فرورفت و بس
که آنانکه بر روی دریا روند.
- در گل ماندن ؛ کنایه از درماندن و عاجز شدن . سرگردان و حیران شدن :
مشو با زبون افکنان گاودل
که مانی در اندوه چون خر به گل .
غریق غم شدم افتاده در دل
بماندم چون خری رنجور در گل .
هرکه به گل دربماند تا بنگیرند دست
هرچه کند سعی بیش پای فروتر شود.
- گل بر سر داشتن و نشستن ؛ شتاب کردن . عجله کردن :
که گر گل بسرداری اکنون مشوی
یکی تیز کن مغز و بنمای روی .
سرانشان به شمشیر برکرد چاک
گل انگیخت از خون ایشان ز خاک .
فردوسی .
زدی گیو بیداردل گردنش
به زیر گل و خاک کردی تنش .
فردوسی .
از سر کوه بادی اندرجست
گل من کرد زیر گل پنهان .
فرخی .
به اندازه ٔ لشکر او نبودی
گر از خاک و از گل زدندی شیانی .
فرخی .
از آب خوش و خاک یکی گل بسرشتم
کردم سر خمتان به گل و ایمن گشتم
بنگشت خطی گرد گل اندر بنوشتم
گفتم که شما را نبود زین پس بازار.
منوچهری .
مانده همیشه به گل اندر درخت
باز روان جانوران چپ و راست .
ناصرخسرو.
بموم و روغن و گل شوخ زخمه گه کن نرم
که تا بدست بزرگان دین ضرر نبود.
سوزنی .
وز گل راه و که دیوار او
مشتری بام مسیح اندای باد.
خاقانی .
چگونه ساخت از گل مرغ عیسی
چگونه کرد شخص عازر احیا.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 12).
در همسایگی آن زن گرمابه ای است هم آنجا برویم و از گنده پیر گل و شانه خواهیم ... شما همین جای باشید تا من گل و شانه آرم . (سندبادنامه ص 294).
ز اولین گل که آدمش بفشرد
صافی او بود دیگران همه دُرد.
نظامی .
هست خشنود هر کس از دل خویش
نکند کس عمارت گل خویش .
نظامی .
عقل در شرحش چو خر در گل بخفت
شرح عشق و عاشقی هم عشق گفت .
مولوی .
یکی بنده ٔ خویش پنداشتش
زبون دید و در کار گل داشتش .
سعدی .
آخرالامر گل کوزه گران خواهی شد
حالیا فکر سبو کن که پر از باده کنی .
حافظ.
هم نان کسان حلال خورده
هم خورده ٔ خود حلال کرده .
امیرخسرو.
|| گاهی بمعنی خاک منجمد و خشک شده نیز باشد. (غیاث ) (آنندراج ). || خاک :
همیشه تا ز گل و باد و آب و آتش هست
نهاد خلق جهان را طبایع و ارکان .
عنصری .
کسی خسبد آسوده در زیر گل
که خسبند از او مردم آسوده دل .
سعدی (بوستان ).
گر خود از اصل بنگریم او را
آب و گل مادر و پدر باشد.
؟
|| خلقت . طینت . مایه . فطرت :
گفت ای گلت از وفا سرشته
نقشت فلک از وفا نوشته .
مسعودسعد.
بختی است خود این طایفه را کز گل ایشان
گر کوزه کنی آب شود خشک به کاریز.
سوزنی .
- امثال :
کار دل است کار خشت و گل نیست .
گاو کی داند که در گل گوهر است .
گل زن و شوهر از یک تغار برداشته اند .
ندهد گل بگل خورنده طبیب .
هر کس که او گل کند گل خورد .
- خورشید به گل یا آفتاب اندودن و پوشیدن ؛ کنایه از کار بزرگ و مشهودی را مخفی کردن :
چنین داد، پاسخ بت دل گسل
که خورشید پوشید خواهی به گل .
اسدی .
کسی کو با من اندر علم و حکمت همسری جوید
همی خواهد که گل بر آفتاب روشن انداید.
ناصرخسرو.
چون بشکلت نظر کنم گویم
کس به گل آفتاب انداید.
انوری .
با عشق مزن دم صبوری
خورشید فلک به گل میندای .
ابن یمین .
کی به گل پنهان توان کردن فروغ آفتاب .
ابن یمین .
- در گل فرورفتن ؛ به کاری درماندن . به مشکلی دچار شدن :
نه سعدی در این گل فرورفت و بس
که آنانکه بر روی دریا روند.
سعدی (طیبات ).
- در گل ماندن ؛ کنایه از درماندن و عاجز شدن . سرگردان و حیران شدن :
مشو با زبون افکنان گاودل
که مانی در اندوه چون خر به گل .
نظامی .
غریق غم شدم افتاده در دل
بماندم چون خری رنجور در گل .
نظامی .
هرکه به گل دربماند تا بنگیرند دست
هرچه کند سعی بیش پای فروتر شود.
سعدی (طیبات ).
- گل بر سر داشتن و نشستن ؛ شتاب کردن . عجله کردن :
که گر گل بسرداری اکنون مشوی
یکی تیز کن مغز و بنمای روی .
فردوسی .