گنبده
لغتنامه دهخدا
گنبده . [ گُم ْ ب َ دَ / دِ ] (اِ) گنبد. (برهان ) (آنندراج ). رجوع به گنبد شود. || غنچه ٔ گل . (برهان ) :
اینک دهنم بر صفت گنبده ٔ گل
این گنبد فیروزه به یاقوت و زر آکند.
گرزش چو لاله بردرد البرز را و گوید
کافلاک را به گنبده ٔ نستری ندارم .
گنبد نیلوفری گنبده ٔ گل شود
پیش سنانت کزوست قصر ممالک حصین .
|| پیاله و کاسه . || جستن و خیز کردن . (برهان ). و رجوع به گنبد شود.
اینک دهنم بر صفت گنبده ٔ گل
این گنبد فیروزه به یاقوت و زر آکند.
خاقانی .
گرزش چو لاله بردرد البرز را و گوید
کافلاک را به گنبده ٔ نستری ندارم .
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 281).
گنبد نیلوفری گنبده ٔ گل شود
پیش سنانت کزوست قصر ممالک حصین .
خاقانی .
|| پیاله و کاسه . || جستن و خیز کردن . (برهان ). و رجوع به گنبد شود.