ترجمه مقاله

گوز

لغت‌نامه دهخدا

گوز. (اِ) گردکان . (برهان ). گوز [ گ َ / گُو ] :
یکی نامجوی و دگر شادروز
مرا بخت بر گنبد افشاند گوز.

فردوسی .


رفیقا بیش ازین پندم میاموز
که بر گنبد نپاید مر تورا گوز.

(ویس و رامین ).


تو در گنجت ای زاغ رخ تیره روز
نهفتی چو اندر زمین زاغ گوز.

اسدی .


بر وفای زمانه کینه مدوز
هیچ گنبد نگه ندارد گوز.

سنایی .


من بر سر میدان تو گردانم چون گوی
وَاندر کف هجران تو غلطانم چون گوز
گر می بخوهی کشت چه امروز و چه فردا
ور داد خوهی داد چه فردا و چه امروز.

سوزنی .


خرد آن است که بیشت نفرستم به سفر
که شد این بار فراقت خردآموز پدر
به سلامت چو به من بازرسی ای فرزند
راست غلتد بسوی خانج همه گوز پدر.

سوزنی .


دو کس را حق حرمت دارد و بس
بدرّد دیگران را یال و بتفوز
یکی آن را که دارد آب انگور
یکی آن را که دارد هیزم گوز.

سوزنی .


گفتمش هان چگونه داری حال
زیر این ورطه تاب حادثه سوز
گفت ویحک خبر نداری تو
که بگو بازگشت آخر گوز.
انوری (دیوان چ مدرس رضوی ج 1 ص 361).
نرفته فرو دانه از نای نوز
که بر گنبد افشاندشان بخت گوز.

ادیب پیشاوری .


رجوع به گوز و امثال آن شود.
ترجمه مقاله