گژ
لغتنامه دهخدا
گژ. [ گ َ ] (ص ) کج . منحنی :
حال با گژ کمان راست کند کار جهان
راستی تیرش گژی کند اندر جگرا.
شاکر بخاری (از شرح احوال و آثار رودکی تألیف سعید نفیسی ص 1178).
به چیزی که آید کسی را زمان
بپیچد دلش گژ بگردد کمان .
ورجوع به فهرست ولف شود.
حال با گژ کمان راست کند کار جهان
راستی تیرش گژی کند اندر جگرا.
شاکر بخاری (از شرح احوال و آثار رودکی تألیف سعید نفیسی ص 1178).
به چیزی که آید کسی را زمان
بپیچد دلش گژ بگردد کمان .
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 6 ص 1736).
ورجوع به فهرست ولف شود.