یازنده
لغتنامه دهخدا
یازنده . [ زَ دَ / دِ ] (نف ) بقصد کاری دست درازکننده . (غیاث اللغات ) (آنندراج ). قصد و آهنگ و اراده کننده . (برهان ). قصدکننده . (سروری ) :
وزان پس چنین گفت بهرام را
که هرکس که جویا بود کام را
چو در خور بجوید بیابد همان
دراز است یازنده دست زمان .
هر سعادت کز وجود سعداکبر فایض است
سوی ذات او چو جان سوی خرد یازنده باد.
|| کشنده .
- یازنده سر ؛ سرکش :
بترسیدکز وی رسد پیشتر
جهانگیر بهرام یازنده سر.
|| دراز. طولانی . ممتد. ممدود. کشیده :
یازنده شبی از غم او آنکه درست است
از تنگ دلی جامه کند لخته و پاره .
شد آکنده بلورین بازوانش
چو یازنده کمند گیسوانش .
در زمی اندر نگر که چرخ همی
با شب یازنده کار زار کند.
یازنده تر از روزشماری ای شب
تاریکتر ار زلف نگاری ای شب .
|| نموکننده . بالنده . (یاد داشت به خط مرحوم دهخدا) :
همان سرو یازنده شد چون کمان
ندارم گران گر سرآید زمان .
گشت یازنده چو اندر شب مهتاب خیار.
به دربای آن سرو یازنده بالا
کف راد خود را سوی کیسه یازی .
|| حرکت کننده . جنبش کننده . (رشیدی ). || درازکننده در خرامنده . متمایل ؛ اُسد؛ شیر یازنده . (منتهی الارب ).
وزان پس چنین گفت بهرام را
که هرکس که جویا بود کام را
چو در خور بجوید بیابد همان
دراز است یازنده دست زمان .
فردوسی .
هر سعادت کز وجود سعداکبر فایض است
سوی ذات او چو جان سوی خرد یازنده باد.
ابن یمین .
|| کشنده .
- یازنده سر ؛ سرکش :
بترسیدکز وی رسد پیشتر
جهانگیر بهرام یازنده سر.
فردوسی .
|| دراز. طولانی . ممتد. ممدود. کشیده :
یازنده شبی از غم او آنکه درست است
از تنگ دلی جامه کند لخته و پاره .
خسروی (از لغت فرس ص 512).
شد آکنده بلورین بازوانش
چو یازنده کمند گیسوانش .
فخرالدین اسعد (ویس و رامین ).
در زمی اندر نگر که چرخ همی
با شب یازنده کار زار کند.
ناصرخسرو.
یازنده تر از روزشماری ای شب
تاریکتر ار زلف نگاری ای شب .
معزی .
|| نموکننده . بالنده . (یاد داشت به خط مرحوم دهخدا) :
همان سرو یازنده شد چون کمان
ندارم گران گر سرآید زمان .
فردوسی .
گشت یازنده چو اندر شب مهتاب خیار.
سوزنی .
به دربای آن سرو یازنده بالا
کف راد خود را سوی کیسه یازی .
سوزنی .
|| حرکت کننده . جنبش کننده . (رشیدی ). || درازکننده در خرامنده . متمایل ؛ اُسد؛ شیر یازنده . (منتهی الارب ).