یازیدن
لغتنامه دهخدا
بار ولایت بنه از دوش خویش
نیز بدین شغل میاز و مدن .
کسائی .
بکن کار وکرده به یزدان سپار
بخرما چه یازی چه ترسی ز خار.
فردوسی .
بفرمود تا باسپهبد برفت
از ایوان سوی جنگ یازید تفت .
فردوسی .
چه سازی همی زین سرای سپنج
چه نازی به نام و چه یازی به گنج .
فردوسی .
از این آگهی یابد افراسیاب
نیازد به خورد و نیازد به خواب .
فردوسی .
بگردند یکسر ز عهد وفا
به بیداد یازند و جور و جفا.
فردوسی .
نفرمایم و خود نیازم به بد
به اندیشه دلرا نسازم به بد.
فردوسی .
بدانید کین تیز گردان سپهر
نتازد به داد و نیازد بمهر.
فردوسی .
تهی کرد باید از ایشان زمین
نباید که یازند از این پس به کین .
فردوسی .
به فرهنگ یازد کسی کش خرد
بود در سر و مردمی پرورد.
فردوسی .
کنون از گذشته مکن هیچ یاد
سوی آشتی یاز با کیقباد.
فردوسی .
برهنه چو زاید ز مادر کسی
نباید که یازد به پوشش بسی .
فردوسی .
همی از تو خواهم یک امشب سپنج
نیازم به چیزت از این در مرنج .
فردوسی .
سوی آشتی یاز تا هر چه هست
ز گنج و ز مردان خسروپرست .
فردوسی .
ای قحبه بیازی به دف زدوک
مسرای چنین چون فراستوک .
زرین کتاب .
ز همه خوبان سوی تو بدان یازم
که همه خوبی سوی تو شده یازان .
شهره ٔ آفاق .
همه به رادی کوش و همه به دانش یاز
همه به علم نیوش و همه به فضل گرای .
فرخی .
به غزو کوشد و شاهان همی به جستن کام
به جنگ یازد و شاهان همی به جام عقار.
فرخی .
ایا نیاز به من یاز و مر مرا مگداز
که ناز کردن معشوق دلگداز بود.
لبیبی .
به که رو آرد دولت که برِ او نرود
به کجا یازد جیحون که به دریا نشود.
منوچهری .
سپردم بدین ناقه چونین قفاری
چو دانا که یازد به جدی ز هزلی .
منوچهری .
گاه گوییم که چنگی تو بچنگ اندر یاز
گاه گوییم که نائی تو بنای اندر دم .
منوچهری .
ژاژ داری تو و هستند بسی ژاژخران
وین عجب نیست که یازند سوی ژاژ خران .
عسجدی .
نه فرزند نیازی را نوازی
نه بر دیدار اویک روز یازی .
فخرالدین اسعد (ویس و رامین ).
بگفت این و از جای یازید پیش
بدان تا نماید بدو زور خویش .
اسدی (گرشاسبنامه ).
سزد گر نیازی سوی صحبت او
دگر همچو نرگس نبویی پیازش .
ناصرخسرو.
یکی مرکب است ای پسر جهل بدخو
که برشر یازد همیشه سوارش .
ناصرخسرو.
گر گه گهی به چوگان یازی روا بود
گر چه زبرف روی زمین آشکار نیست .
مسعودسعد.
ز مدح تو به مدح کس نیازم
کس از دریا نیازد سوی فرغر.
مسعودسعد.
مال سوی حکیم کی یازد
زشت با کور به فراسازد.
سنایی .
بخواه گوی زنخ لعبتان چوگان زلف
گهی به گوی گرای و گهی به چوگان یاز.
سوزنی .
علف تیغ شود خصم تو در روز نبرد
به تنش یازد تیغ تو چو لاغربه علف .
سوزنی .
- بریازیدن ؛ قصد و آهنگ کردن . گراییدن :
کنون زود بریاز و برکش میان
برشیر بگشای و چنگ کیان .
فردوسی .
- به دو یازیدن ؛ خم کردن . خمانیدن . دولاکردن . به دو درآوردن :
ار بجنبانیش آب است ار بگردانی درخش
ار بیندازیش تیر است ار به دو یازی کمان آب است .
عنصری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 247).
- دریازیدن ؛ یازیدن . قصد و آهنگ کردن :
به در او دو هفته خدمت کن
وز در او به آسمان در یاز.
فرخی .
|| دست دراز کردن . (انجمن آرا) (آنندراج ). دست فرا چیزی کردن . (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی ). دست بردن به چیزی و خود را کشیدن به سویی و گراییدن به جانبی :
بیفکندش از اسب برسان مست
بیازید و بگرفت دستش به دست .
فردوسی .
به تو هر که یازد به تیر و کمان
شکسته کمان باد و تیره روان .
فردوسی .
از آن پس به شمشیر یازید مرد
تن اژدها زد بدو نیم کرد.
فردوسی .
بماند از گشاد و برش در شگفت
بیازید و تیر و کمان برگرفت .
اسدی (گرشاسبنامه ).
بیازیدو بگرفت دستش به شرم
بسی گفت شیرین سخنهای گرم .
اسدی (گرشاسبنامه ).
عصبهاء سینه و دل بیازند و بندهاء آن گشاده شوداز یازیدن این عصبها. (ذخیره ٔخوارزمشاهی ). و مردم [در این بیماری ] خویشتن را همی پیچد و همی یازد و تمطی و تثاوب می کند. (ذخیره ٔخوارزمشاهی ).
بیازم نیم شب زلفت بگیرم
چو شمع صبح در پیشت بمیرم .
نظامی (از صحاح الفرس ).
- بازو یازیدن ؛ دراز کردن بازو :
سبک برزوی شیر دل تیز چنگ
بیازید بازو بسان پلنگ .
برزونامه (ملحقات شاهنامه ).
- پای یازیدن ؛ پیش رفتن :
به لشکر چنین گفت کز جای خویش
میازید خود پیشتر پای خویش .
فردوسی .
- چنگال یازیدن ؛ دراز کردن چنگال .
دراز کردن سرپنجه و چنگ :
بیازید چنگال گردی به زور
بیفشارد یک دست بر پشت بور.
فردوسی .
فرود آمد از پشت باره دلیر
بیازید چنگال چون نره شیر.
فردوسی .
- چنگ یازیدن ؛ دست دراز کردن . دراز کردن سرپنجه و چنگال به قصد گرفتن :
سوی راه یزدان بیازیم چنگ
بر آزاده گیتی نداریم تنگ .
دقیقی .
پیاده به آید که جوییم جنگ
بکردار شیران بیازیم چنگ .
فردوسی .
اگر تو نیازی بدین کار چنگ
که دارد مر این را دل و هوش و سنگ .
فردوسی .
بیازید هوشنگ چون شیر چنگ
جهان کرد بر دیو نستوه تنگ .
فردوسی .
چنین داد پاسخ که من جنگ را
بیازم همی هر زمان چنگ را.
فردوسی .
وزان پس بیازید چون شیر چنگ
گرفت آن برویال جنگی نهنگ .
فردوسی .
دل شاه در جنگ برگشت تنگ
بیفشرد ران و بیازید چنگ .
فردوسی .
چو دشمن به جنگ تو یازید چنگ
شود چیر اگر سستی آری به جنگ .
اسدی (گرشاسبنامه ).
چو نتوان گرفتن گریبان جنگ
سوی دامن آشتی یاز چنگ .
اسدی (گرشاسبنامه ).
- دریازیدن ؛ یازیدن . خود را کشیدن به سویی و گراییدن به جانبی :
پیلی چو در پوشی زره شیری چو برتابی کمان
ابری چو برگیری قدح ببری چو دریازی به زین .
فرخی .
سه سوار از مبارزان ایشان در برابر امیر افتادند امیر دریازید و یکی را عمود بیست منی بر سینه زد. (تاریخ بیهقی ).
- دست یازیدن ؛ دست دراز کردن برای انجام کاری . دست فرابردن . اقدام کردن :
تو کاری که داری نبردی به سر
چرا دست یازی به کار دگر.
فردوسی .
بیازید دست گرامی به خوان
ازآن کاسه برداشت مغز استخوان .
فردوسی .
چو هرمز نگه کرد لب را ببست
بدان کاسه ٔ زهریازید دست .
فردوسی .
ببینیم تا دست گردان سپهر
در این جنگ سوی که یازد به مهر.
فردوسی .
همی دست یازید باید به خون
بکین دو کشوربُدن رهنمون .
فردوسی .
سپهبد برآشفت چون پیل مست
به پاسخ به شمشیر یازید دست .
فردوسی .
سیاووش از بهر پیمان که بست
سوی تیغ ونیزه نیازید دست .
فردوسی .
چو تاج بزرگی به چنگ آیدش
به کین دست یازد که ننگ آیدش .
فردوسی .
که هرگز مبادا چنین تاجور
که اودست یازد به خون پدر.
فردوسی .
بگفتار ناپاکدل رهنمون
همی دست یازند خویشان به خون .
فردوسی .
کنون من شوم در شب تیره گون
یکی دست یازم بر ایشان به خون .
فردوسی .
به ایران همی دست یازد به بد
بدین کار تیمار داری سزد.
فردوسی .
از این سو در پهلوان راببست
وزان سو بر چاره یازید دست .
فردوسی .
به زور کیانی بیازید دست (هوشنگ )
جهانسوز مار از جهانجوی جست .
فردوسی .
به چین و به مکران زمین دست یاز
به هر کس فرستاده و نامه ساز.
فردوسی .
چو همسایه آمد به خیمه درون
بدانست کو دست یازد به خون .
فردوسی .
ز دستور ایران بپرسید شاه
که بدخواه را گرنشانی بگاه
شود در نوازش بدینگونه مست
که بیهوده یازد به جان تو دست .
فردوسی .
چنان بدکه ضحاک جادوپرست
از ایران به جان تو یازید دست .
فردوسی .
اگر ما به گستهم یازیم دست
به گیتی نیابیم جای نشست .
فردوسی .
به سماعی که بدیع است کنون دست بنه
به نبیدی که لطیف است کنون دست بیاز.
منوچهری .
عشق بازیدن چنان شطرنج بازیدن بود
عاشقا گر دل نبازی دست سوی او میاز.
منوچهری .
پادشاه ضابط باید چون ملکی و بقعتی بگیرد و آن را ضبط نتواند کرد زود دست به مملکت دیگر یازد. (تاریخ بیهقی ).
و گرنه نیازم بدین کار دست
بر آتش نهم دفترم هرچه هست .
اسدی (گرشاسبنامه ).
سپهبد درآمد به زانو نشست
بدید آن کمان را بیازید دست .
اسدی (گرشاسب نامه ).
ملک مصر به ساره طمع کرد تا قدرت خدای تعالی بدید که چون خواستی که دست به وی یازد دست وی خشک شد. (مجمل التواریخ و القصص ).
ز نخل میوه توان چید چون بیازی دست
ز بید کرم توان یافت چون بجنبد باد.
خاقانی .
طبقات مردم از صدق یقین و خلوص اعتقاد دست به مبایعه ٔ او یازیدند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 292). به طاعت و تباعت دست به صفقه ٔبیعت یازیدند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 339). و دانست که اجل دست به گریبان او یازیده است . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).
چو تهی کرد سفره و کوزه
دست یازد به چادر و موزه .
اوحدی .
ز غیرت برآشفت چون پیل مست
پی خواهش نیزه یازید دست .
هاتفی .
به خیال تاراج و یغما و اندیشه ٔ غلبه و استیلا دست به استعمال سیف و سنان و تیر و کمان یازیدند. (حبیب السیر جزو سیم از ج 3 ص 160).
- کف یازیدن ؛ دست یازیدن :
به دربای آن سرو یازنده بالا
کف راد خود را سوی کیسه یازی .
سوزنی .
- گردن طمع یازیدن ؛ قصد تجاوز داشتن :
به ولایت بست و آن نواحی گردن طمع می یازید. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).
- || گردن کشی و نافرمانی کردن :
بدان تا بدانستی آن نابکار
که گردن نیازد ابا شهریار.
دقیقی .
- نیش یازیدن ؛ دراز کردن نیش :
به دولت تو از این پس به چرخ دون با ما
نه نیش یازد عقرب نه کج رود خرچنگ .
جمال الدین عبدالرزاق .
|| دراز ساختن . (نسخه ای از برهان ). دراز کردن . پیش تر بردن . از جای خود کشیدن (در معنی متعدی ). از محل خود برآوردن . برآوردن و بالابردن به قصد زدن چنانکه تیغی از نیام :
یکی تیغ یازید کو را زند
سر نامدارش به خاک افکند.
فردوسی .
بروز رزم بود او را دو کار اندر صف هیجا
یکی یازیدن نیزه یکی آهختن خنجر.
معزی .
|| کشیدن . (رشیدی ) (انجمن آرا) (آنندراج ). خویشتن را در گذاشتن به درازا. (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی ). ممتد شدن . کشیده شدن . خود را کشیدن :
بدو گفت رستم که گرز گران
چو یازد ز بازوی گندآوران
نماند دل سنگ و سندان درست
بر و یال کوبنده باید نخست .
فردوسی .
نشسته بیازید و دستش گرفت
ازومانده پرموده اندر شگفت .
فردوسی (شاهنامه ج 5 ص 2283).
|| تمطی . (صراح ) (دستور اللغة). کش و قوس رفتن . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا): التمدد؛ بیازیدن . (تاج المصادر بیهقی ). کشاله شدن ؛ التمطی ؛ خویشتن یازیدن . (تاج المصادر بیهقی ). تمدد؛ خویشتن یازیدن . (مصادر زوزنی ). مطواء؛ یازیدن به دست . (زمخشری ). ثوباء؛ یازیدن به دهان . (زمخشری ) . هر اندامی که یک چندی اندر یک حال بماند رنجه شود. و از آن کار و ازآن حال سیر آید و یازیدن سازد و این یازیدن را به تازی تمطی گویند و اصحاب حدود گفته اند که تمطی راحت جستن عصبهاست پس هرگاه که مردم در بعض اوقات خواب آلوده شود عصبها در آن حالت دهان را و سینه را به یازیدن گیرد از بهر آنکه دماغ از کار فرمودن حالتهاء پنجگانه ٔ ظاهر که سمع بصر و شم و ذوق و لمس است و از بعض حالتهاء باطن چون ذکر و فکر و تمیز مانده گردد در استعمال آسایش طلب کند از آن تمطی میسر شود. (ذخیره ٔخوارزمشاهی ). || نمو نمودن . (انجمن آرا) (آنندراج ). بالیدن درخت . (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی ). یازیدن درخت ؛ بالیدن آن . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || پیمودن . (رشیدی ) .