ترجمه مقاله

مشیر

لغت‌نامه دهخدا

مشیر. [ م ُ ] (ع ص ) صاحب مشورت و مشورت کننده . (غیاث ) (آنندراج ). مشورت کننده و تدبیرکننده و وزیر و صاحب مشورت . (ناظم الاطباء). اسم فاعل است بمعنی مشورت کننده ، و در اصطلاح ارباب سیاست فوق وزیر است . (از محیطالمحیط) :
هشیاردر مشاورت شه بود از آنک
اندرخور مشاورت شه بود مشیر.

فرخی .


عبدوس کدخدا و مشیر و مدبر آن لشکر است . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 448).
طبیعت ندانم چه باشد مشیر
اگر تو بدانی بگویم رواست .

ناصرخسرو.


تو را بدانچه کنی رای پیر و بخت جوان
به حل و عقد ممالک مشیر باد و مشار.

مسعودسعد.


معین اوست فلک چون مشیر اوست جهان
یکی چه نیک معین و یکی چه نیک مشیر.

مسعودسعد.


مشیر و ندیم و مونس او کسانی بودند که هم به عقل و هم به فضل و ذکا و زبان دانی و آداب نفس آراسته بودندی . (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 72).
فضل و دولت را مداری ملک و ملت را مشار
دین و دولت را پناهی عز و حشمت رامشیر.

سنایی .


... به وزیر و مشیرو به معاونت و مظاهرت محتاج نگشت . (کلیله و دمنه ).
به هر گناه مشارالیه خلق شدم
از آنکه وسوسه ٔ دیو بُد مشیر مرا.

سوزنی .


این حدیث آمد دراز ای ناگزیر
بازگو اضلال فرعون و مشیر.

مولوی .


ظهیر سریر سلطنت ومشیر تدبیر مملکت . (گلستان ).
- مشیران سلطنت ؛ وزیران دانا و آگاه . (ناظم الاطباء).
|| اشارت کننده . (غیاث ) (آنندراج ). با دست اشاره کننده ، و هر چیزی که بدان اشاره میکنند. (ناظم الاطباء).
ترجمه مقاله