مبادرت کردن
فرهنگ فارسی طیفی
مقوله: اختیار آتی
ن، اقدام کردن، دستزدن، راهی شدن، عزم کردن، پیشقدم شدن، عهدهدار شدن، قصد کردن، آمدن، برخاستن، آستین بالا زدن (کردن)، داوطلب شدن، دست بهکار شدن، دردست گرفتن، مشغول کار شدن
دل بهدریا زدن، جسارت کردن، قمار کردن
جامۀ عمل پوشاندن، عملی ساختن، عملی کردن، انجام دادن
آرزویِ کسی را برآوردن(برآورده کردن)
فشار آوردن، اثر داشتن، پافشاری کردن
مجبور کردن
یک کاری کردن، اهتمام کردن، سعی کردن▼
بهجا آوردن، برپاداشتن، اقامه کردن
قدم (گام) اولرا برداشتن، مشغول شدن، کلید زدن، ماشه کشیدن، بهکار انداختن، آغاز کردن
حمله کردن، یورش بردن
تجربه کردن، آزمایش کردن
تشکیل دادن، تأسیس کردن
پیشنهاد کردن