بابکفرهنگ فارسی عمید۱. عنوان احترامآمیز و مهربانانۀ فرزند به پدر؛ پدرجان: ◻︎ یکبار طبع آدمیان گیر و مردمان / گر آدم است بابت و فرزند بابکی (اسدی: لغتنامه: بابک).۲. (صفت) پرورشدهنده؛ تربیتکننده.۳. (صفت) امین؛ استوار؛ درستکار.
بابکلغتنامه دهخدابابک . [ ب َ ] (اِخ ) نام موبدی در زمان انوشیروان به استخر. (فرهنگ شاهنامه ٔ دکترشفق ص 34).ورا [ انوشیروان را ] موبدی بود بابک بنام هشیوار و بینادل و شادکام .فردوسی .
بابکلغتنامه دهخدابابک . [ ب َ ] (اِخ ) یا پاپَک پادشاه عظیم الشأنی که اردشیر دخترزاده ٔ او بود و او را بدان سبب اردشیر بابکان گفتندی . (برهان ) . شاه عظیم بود که اردشیر را بدان بازخواندند. (فرهنگ اسدی چ اقبال ) (اوبهی ). نام پادشاه پارس ، نبسه ٔ دخترین او را اردشیر بابک خواندندی . (شرفنامه ٔ
بابکلغتنامه دهخدابابک . [ ب َ ] (اِ مصغر) پرورنده و پدر را گویند.(برهان ) (انجمن آرا). به معنی پدر بود : یکبار طبع آدمیان گیر و مردمان گر آدمست بابت وفرزند بابکی . (فرهنگ اسدی چ اقبال ص 304).بابکت
بابکلغتنامه دهخدابابک . [ ب َ ] (اِخ ) ابن بهرام ، شاگرد شیلی بود. از مغتسله ، فرقه ای از صابئین . (الفهرست ابن الندیم چاپ مصر ص 8 - 477).
بابیکلغتنامه دهخدابابیک . [ ب ِ ] (اِخ ) امیربابیک : آمدن خداوند شاه شمس الدین علی کرت ِ دویم ببندگی مخدوم ملک اسلام خلد ملکه ، جهت آمدن ده هزار سوار بقهستان و هم امیر بابیک و تودکان و آنجا مقام ساختن و از بندگی مخدوم ملک خلد ملکه لشکر طلبیدن و فرستادن لشکر بمصاحبت او و آن ده هزار سوار را از ق
شاه بابکلغتنامه دهخداشاه بابک . [ ب َ ] (اِ مرکب )برنوف . (تذکره ٔ انطاکی ) (تاج العروس ). آن گیاهی است که در مصر بسیار باشد طلای عصاره ٔ آن در محلول نیلنج بر مفاصل کودکان و نیز نوشیدن یک درهم از آن در شیر مادر نافع صرع است و بوییدن برگ آن دافع زکام و سدهای دماغ و نافع امغاص اطفال که از ریاح بارد
فتق بابکلغتنامه دهخدافتق بابک . [ ف َ ت َ ق ِ ب َ] (اِخ ) فاتک . فدیک . نام پدر مانی . (ابن الندیم ). این اسم بصورت فاتق ، فایق بن مایان (یا مامان ) و فتق بابک بن ابی برزام آمده است . رجوع به فاتک و فدیک شود.
ابن بابکلغتنامه دهخداابن بابک . [ اِ ن ُ ب َ ] (اِخ )عبدالصمدبن منصوربن حسن بن بابک . وفات 410 هَ .ق . شاعر معروف به زبان عربی . او اصلاً ایرانی بوده و بسیاری از رؤسا را مدح گفته و چون نزد صاحب بن عباد آمد صاحب از او پرسید توئی ؟ ابن بابک در جواب گفت انا ابن باب
بابکانلغتنامه دهخدابابکان . [ ب َ ] (اِخ ) دهی از دهستان رهال بخش حومه ٔ شهرستان خوی 23 هزار گزی جنوب باختری خوی و 5 هزار و پانصد گزی جنوب راه ارابه رو خوی به قطور، دره کوهستانی ، معتدل ، مالاریائی . جمعیت آن <span class="hl" d
بابکانلغتنامه دهخدابابکان . [ ب َ ] (اِخ ) (چشمه ٔ...). از ناحیه ٔ بویراحمدی از چار بنیچه کهکیلویه از نزدیکی قریه ٔ بابکان برخاسته است . (فارسنامه ٔ ناصری ).
بابکانلغتنامه دهخدابابکان . [ ب َ ] (ص نسبی ) (پهلوی پاپکان ) منسوب به بابک ، اردشیر بابکان ؛ اردشیر پسر بابک ، بابک نژاد. (بابک ) پادشاه عظیم الشانی که اردشیر دختر زاده ٔ او بود و او را بدان سبب اردشیر بابکان گفتند. (برهان ). بابک جد مادری اردشیربن ساسان که اردشیر را بدو نسبت داده بابکان گویند
بابکانهلغتنامه دهخدابابکانه . [ ب َن َ ] (اِ) بکاف عربی دریچه و کاف برای تصغیر و «آنه » که حرف نسبت است زائد. (ازشرح خاقانی ). و در برهان نوشته که پالگانه ببای فارسی و لام و کاف فارسی بمعنی بام بلند و دریچه ٔ خانه . (غیاث ). ظاهراً کلمه ٔ مصحف بالکانه و پالکانه است . رجوع به بالکانه و پالکانه و
ابوالقاسملغتنامه دهخداابوالقاسم . [ اَ بُل ْ س ِ ] (اِخ ) ابن بابک . رجوع به عبدالصمدبن منصوربن حسن بن بابک و رجوع به ابن بابک ... شود.
بابشاتواژهنامه آزادباب کوتاه شده بابک شات کوتاه شده مهشاد بابشات به معنی پیوند عاشقانه بابک و مهشاد باب + شات باب از کلمه بابک شات از کلمه شاد و در واقع از کلمه مهشاد بابشات به معنی پیوند عاشقانه بابک و مهشاد
زرارلغتنامه دهخدازرار. [ ] (اِخ ) به روایت طبری ، او پدر بابک و بابک پدر اردشیر بابکان بود. رجوع به سبک شناسی بهار شود.
بابک خرم دینلغتنامه دهخدابابک خرم دین . یا خرمی [ ب َ ک ِ خ ُ ر رَ ](اِخ ) ابن الندیم در الفهرست آرد: واقدبن عمرو تمیمی که تاریخ بابک کرده است گوید: پدر بابک روغنگری از مردم مدائن بود وقتی جلای وطن کرده به ثغر آذربایجان شد و در روستای میمذ به ده بلال آباد مسکن گزید بر پشت روغن می کشید و ازدهی بدهی بف
بابک نژادلغتنامه دهخدابابک نژاد. [ ب َ ن ِ] (ص مرکب ) منسوب به نژاد بابک . بابکی : که هرکس که هستیم بابک نژادبدیدار چهر تو گشتیم شاد.فردوسی .
بابک بر ابلق زدنلغتنامه دهخدابابک بر ابلق زدن .[ ب َ ب َ اَ ل َ زَ دَ ] (مص مرکب ) بابک بر ابلق زند،مؤلف آنندراج آرد: یعنی زمانه زجرکند ومحو سازد.
شاه بابکلغتنامه دهخداشاه بابک . [ ب َ ] (اِ مرکب )برنوف . (تذکره ٔ انطاکی ) (تاج العروس ). آن گیاهی است که در مصر بسیار باشد طلای عصاره ٔ آن در محلول نیلنج بر مفاصل کودکان و نیز نوشیدن یک درهم از آن در شیر مادر نافع صرع است و بوییدن برگ آن دافع زکام و سدهای دماغ و نافع امغاص اطفال که از ریاح بارد
شهربابکلغتنامه دهخداشهربابک . [ ش َ ب َ ] (اِخ ) شهری که به بابک پدر اردشیر مؤسس سلسله ٔ سلاطین ساسانی منسوب است و از توابع کرمان شمرده شده و هنوز باقی است . اصطخری و مقدسی و دیگران آنرا نام برده ولی تفصیلی درباره ٔ آن نداده اند. حمداﷲ مستوفی در نزهةالقلوب ج 3ص
فتق بابکلغتنامه دهخدافتق بابک . [ ف َ ت َ ق ِ ب َ] (اِخ ) فاتک . فدیک . نام پدر مانی . (ابن الندیم ). این اسم بصورت فاتق ، فایق بن مایان (یا مامان ) و فتق بابک بن ابی برزام آمده است . رجوع به فاتک و فدیک شود.
ابن بابکلغتنامه دهخداابن بابک . [ اِ ن ُ ب َ ] (اِخ )عبدالصمدبن منصوربن حسن بن بابک . وفات 410 هَ .ق . شاعر معروف به زبان عربی . او اصلاً ایرانی بوده و بسیاری از رؤسا را مدح گفته و چون نزد صاحب بن عباد آمد صاحب از او پرسید توئی ؟ ابن بابک در جواب گفت انا ابن باب