اثللغتنامه دهخدااثل . [ اَ ] (اِخ ) ذات الاثل ؛ موضعی در بلاد تیم اﷲبن ثعلبة و ایشان را در آنجا با بنی اسد وقعه ای است . (معجم البلدان ).
اثللغتنامه دهخدااثل . [ اَ ] (ع اِ) نوعی از درخت گز را گویند و ثمرآن را گزمازه و بعربی حب الاثل خوانند. و طبیخ آن را اگر با مویز بیاشامند جذام را زایل کند و بخور آن بواسیر را نافع است . این لغت عربی است . (برهان قاطع). قسمی از طرفاء یعنی گز. (زمخشری ). داود ضریر انطاکی گوید: اثل طرفاء (گز) ب
خوستatollواژههای مصوب فرهنگستانآبسنگهای مرجانی حلقوی که بر روی برجستگیهای آتشفشانی در آبهای آزاد گرم رشد میکنند و غالباً در میان خود کولاب (lagoon) ایجاد میکنند
حثیللغتنامه دهخداحثیل . [ ح ِ ی َ ] (ع ص ) کوتاه بالا. || (اِ) نوعی از درخت کوهی . ج ، حثائل . || مرد کاهل . || کودک بدخوار تبه حال . (منتهی الارب ).
حتللغتنامه دهخداحتل . [ح َ / ح ِ ] (ع اِ) عطا. || بلایه از هر چیزی . || مانند. همتا. حاتل . (منتهی الارب ).
اثلاجلغتنامه دهخدااثلاج . [ اِ ] (ع مص ) اِثلاج سماء؛ برف باریدن آسمان . || برفناک شدن روز. برف داشتن روز: اثلج یومنا؛ امروز برف بارید. || اثلاج نفس به ؛ یقین کردن دل به . مطمئن گردیدن به . || شادمان کردن کسی را. گشاده کردن دل . || برف زده شدن . در برف شدن . || به برف رسیدن . || اثلاج ماء بئر؛
اثلاللغتنامه دهخدااثلال . [ اِ ] (ع مص ) رخنه برآوردن . || به اصلاح آوردن . (زوزنی ). سد ثلمه کردن . || فرمودن بنیکو کردن خرابی . (تاج المصادر). گرفتن رخنه و اصلاح کردن آن : اَثْلَلْت البیت ؛ اذا امرت باصلاحه . || بسیارپشم شدن . (زوزنی ). بسیارثله گردیدن .
اثلبلغتنامه دهخدااثلب . [ اَ/اِ ل َ ] (ع اِ) سنگ و خاک ریزه . (صراح ) (مهذب الاسماء). خاک و سنگها. سنگریزه ها. (منتهی الارب ). یقال : بفیه الاثلب .
تاماریکسلغتنامه دهخداتاماریکس . (اِ) لاتینی «تاماریس »، اثل است .رجوع به تاماریس و تاماریسک و مخصوصاً «اثل » شود.
اثلاجلغتنامه دهخدااثلاج . [ اِ ] (ع مص ) اِثلاج سماء؛ برف باریدن آسمان . || برفناک شدن روز. برف داشتن روز: اثلج یومنا؛ امروز برف بارید. || اثلاج نفس به ؛ یقین کردن دل به . مطمئن گردیدن به . || شادمان کردن کسی را. گشاده کردن دل . || برف زده شدن . در برف شدن . || به برف رسیدن . || اثلاج ماء بئر؛
اثلاللغتنامه دهخدااثلال . [ اِ ] (ع مص ) رخنه برآوردن . || به اصلاح آوردن . (زوزنی ). سد ثلمه کردن . || فرمودن بنیکو کردن خرابی . (تاج المصادر). گرفتن رخنه و اصلاح کردن آن : اَثْلَلْت البیت ؛ اذا امرت باصلاحه . || بسیارپشم شدن . (زوزنی ). بسیارثله گردیدن .
اثلبلغتنامه دهخدااثلب . [ اَ/اِ ل َ ] (ع اِ) سنگ و خاک ریزه . (صراح ) (مهذب الاسماء). خاک و سنگها. سنگریزه ها. (منتهی الارب ). یقال : بفیه الاثلب .
حب الاثللغتنامه دهخداحب الاثل . [ ح َب ْ بُل ْ اَ ] (ع اِ مرکب ) العذبة. (داود ضریر انطاکی ). گزمازک . کزمازج . کزمازق . جزمازج . گزمازج . کزمازک . بزر شوره گز.
جوز ماثللغتنامه دهخداجوز ماثل . [ ج َ / جُو زِ ث َ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) تاتوره . جوز رب . (منتهی الارب ). ثمرد هتوره . (غیاث اللغات ). و آن شبیه است به جوزالقی و دارای خارهای ریز و ضخیم است و دانه ٔ آن چون دانه ٔ اترج . (از اقرب الموارد). چیزی است که آنراعوا
جوزالماثللغتنامه دهخداجوزالماثل . [ ج َ زُل ْ ث ِ ] (ع اِ مرکب ) جوزالمقاتل نیز گویند. سرد و خشک است در چهارم مخدر ومغثی و مقیی ٔ و منوّم بود و احداث سیات و خناق کند و کسی را که حرارت مفرط باشد چون قیراطی از او میل نماید سودمند آید و یک مثقال از او کشنده است و مصلحش لبن حلیب است . (تحفه ٔ حکیم مؤ
حرف متماثللغتنامه دهخداحرف متماثل . [ ح َ ف ِ م ُ ت َ ث ِ ](ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) رجوع به حروف متماثله شود.