احرشلغتنامه دهخدااحرش . [ اَ رَ ] (ع ص ) دینار اَحرَش ؛ دینار درشت مُهر بجهت نوی و تازگی . || ضَب ّ اَحرَش ؛ سوسمار درشت . (منتهی الارب ). || هرچه پوست او درشت باشد نه نرم .
أحرَزَ الإنْتصارَدیکشنری عربی به فارسیپيروز شد , فائق آمد , پيروزي به دست آورد , به پيروزي رسيد , غلبه پيدا کرد , موفقيتي کسب کرد
احرسلغتنامه دهخدااحرس . [ اَ رَ ] (ع ص ) قدیم . کهنه . (منتهی الارب ). || آنکه از هیچکس نترسد. || (ن تف ) نعت تفضیلی از حراست .- امثال : احرس من الأجل .احرس من کلب . (مجمع الأمثال میدانی ).
حرشاءلغتنامه دهخداحرشاء. [ ح َ ] (ع ص ، اِ) تأنیث اَحْرَش . مار درشت پوست . (مهذب الاسماء). || ارضین حرشاء؛ زمینهای درشت . زمینهای سنگلاخ و ناهموار.
لبلاب صغیرلغتنامه دهخدالبلاب صغیر. [ ل َ لا ب ِ ص َ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) شجره ٔبارده . لبلاب احرش . الاطینی شحیمیة. شحیمه . سراویل الطول . رجوع به لبلاب شود.
سراویل الطلوللغتنامه دهخداسراویل الطلول . [ س َ لُطْ طُ ] (ع اِ مرکب ) نوعی از لبلاب . (منتهی الارب ). اسم اخیر لبلاب کبیر است . (تحفه ٔ حکیم مؤمن ). لبلاب احرش . سحیمة لاطینی . (یادداشت مؤلف ).
گاورسلغتنامه دهخداگاورس . [ وِ / وَ ] (اِ) معرب آن جاورس ، دانه ای شبیه به ارزن که بیشتر به کبوتران دهند. (حاشیه ٔ برهان چ معین ). بطوری که از تقریر صاحب تحفة المؤمنین و غیره معلوم میشود غله ای است که به فارسی ارزن و به هندی چینا نامند و صاحب مصطفوی نوشته که
مهرلغتنامه دهخدامهر. [ م ُ ] (اِ) آلتی از فلز، سنگ ،عقیق و در عصر ما لاستیک و جز آنها که بر آن نام و عنوان کسی یا بنگاهی یا مؤسسه ای را وارون کنده باشندو چون بر آن مرکب مالند و آنگاه بر کاغذ و جز آن فشار دهند نام و نقش مذکور بر آن ثبت شود : که کشتی کسی را مده تا