ارادلغتنامه دهخدااراد. [ اَ ] (اِخ ) ناحیه ایست از نمسه (هنگری جنوبی )، مساحت آن 7000 گز مربع. سکنه ٔ آن مجار و آلمانی و اکثر ایشان فلاحانند و مذهب غالب ایشان ارتودکسی است . عدد اهالی آن 3000 تن است . (ضمیمه ٔ معجم البلدان ).
سرپل هواییairheadواژههای مصوب فرهنگستان1. منطقهای در سرزمین دشمن یا مناطق اشغالی که یگان هوابُرد و آمادها و تجهیزات مربوط از راه هوا در آن منطقه فرود میآیند و یگانهای هجومی پس از آفند منطقه را پاک و پدافند میکنند 2. ناحیۀ مشخصی در منطقۀ عملیاتی که بهعنوان پایگاه آماد و تخلیه از راه هوا مورد استفاده قرار میگیرد
خط سرپل هواییairhead lineواژههای مصوب فرهنگستانمنطقهای با فاصله از کنارۀ رود در اراضی دشمن یا دشمن بالقوه که پس از تسخیر، عبور سربازان و تجهیزات را تسهیل میکند و نیز نقش پایگاهی را دارد که از آنجا میتوان عملیات آفندی را تداوم بخشید یا از اراضی کلیدی در پشت سر حفاظت کرد
حرائثلغتنامه دهخداحرائث . [ ح َ ءِ ] (ع اِ) مکاسب . حَریثة یکی . و منه الحدیث : اخرجوا الی معایشکم و حرائثکم . || (ص ، اِ) شتران لاغرشده به سفر. (منتهی الارب ).
ارادهلغتنامه دهخدااراده . [ اِ دَ ] (ع مص ، اِمص ) اِرادة. اِرادت . خواستن . (تاج المصادر بیهقی ). خواست . خواسته . خواهش . میل . قصد. آهنگ . کام . دَهر. (منتهی الارب ) : و واقف گردان او را بدرستی اختیار کردنت در آنچه جسته ای آنرا و صواب بودن بآنچه اراده کرده ای . (تاری
ارادیلغتنامه دهخداارادی . [ اِ ] (از ع ، ص نسبی ) منسوب به اراده . طوعی . اختیاری . به میل . عن قصد. به عمد: گوش آدمی را حرکت ارادی نباشد. تنفس حیوان ارادی نیست .
آرادلغتنامه دهخداآراد. (اِخ ) نام فرشته ای است موکل بر دین و تدبیر امور و مصالحی که بروز آراد متعلق است . || (اِ) روز بیست وپنجم از هر ماه شمسی که آن را ارد نیز گویند و در این روز نو بریدن و نو پوشیدن را نیک و سفر و نقل و تحویل شوم شمردندی .
ارادهلغتنامه دهخدااراده . [ اِ دَ ] (ع مص ، اِمص ) اِرادة. اِرادت . خواستن . (تاج المصادر بیهقی ). خواست . خواسته . خواهش . میل . قصد. آهنگ . کام . دَهر. (منتهی الارب ) : و واقف گردان او را بدرستی اختیار کردنت در آنچه جسته ای آنرا و صواب بودن بآنچه اراده کرده ای . (تاری
ارادیلغتنامه دهخداارادی . [ اِ ] (از ع ، ص نسبی ) منسوب به اراده . طوعی . اختیاری . به میل . عن قصد. به عمد: گوش آدمی را حرکت ارادی نباشد. تنفس حیوان ارادی نیست .
دارادلغتنامه دهخداداراد. (فعل دعایی ) صیغه ٔ دعای فعل داشتن و به معنی «نگهدار باد» بکار رود : «ایزد تعالی ، همیشه ملک را دوستکام داراد». (کلیله و دمنه ).
فارادلغتنامه دهخدافاراد. (لاتینی ، اِ) واحد ظرفیت الکتریکی است و مساوی گنجایش جسمی است که چون سطح آن از صفر به یک ولت برسد واحد یک کولن (کولمب ) الکتریسیته باشد. این اصطلاح از زمان مایکل فاراده معمول شده است . (از وبستر). رجوع به فاراده شود.