آرزومندلغتنامه دهخداآرزومند. [ رِ م َ ] (ص مرکب ) مشتاق . شایق : فریدون نهاده دو دیده براه سپاه و کلاه آرزومند شاه . فردوسی .دوان آمد ازبهر آزارتان همان آرزومند دیدارتان . فردوسی .چو آگاه شد خسرو از ک
آرزومندفرهنگ فارسی عمید۱. وِیژگی کسی که آرزوی چیزی دارد؛ مشتاق.۲. [قدیمی، مجاز] نیازمند.۳. [قدیمی، مجاز] عاشق.