استادکاریلغتنامه دهخدااستادکاری . [اُ ] (حامص مرکب ) صفت استادکار. مهارت : بچابک دستی و استادکاری کنی در کار این قصر استواری .نظامی .
استادکارلغتنامه دهخدااستادکار. [ اُ ] (ص مرکب ) اُستاکار. ماهر مسلط در صنعت یا حرفه ای : شاگردپیشگان و خریطه کشان وی استادکار تیر سپهرند بر زمین .سوزنی .
استادکارفرهنگ فارسی عمید۱. کسی که عدهای را در صنعتی یا حرفهای آموزش میدهد.۲. سرپرست و بزرگتر کارگران در کارگاه صنعتی.
استادکارفرهنگ فارسی معین( ~.) (ص فا.) 1 - ماهر و مسلط و متخصص در صنعتی یا حرفه ای . در لفظ عامیانه اوساکار. 2 - کارفرما.
چابک دستیلغتنامه دهخداچابک دستی . [ ب ُ دَ ] (حامص مرکب ) استادی . مهارت . چالاکی : به چابکدستی و استادکاری کنی در کار این قصر استواری . نظامی (خسرو و شیرین ).از حکم تقدیر مقدران آسمانی و چابکدستی مهندسان لامکانی . (ترجمه ٔ محاسن اصفهان
استواریلغتنامه دهخدااستواری . [ اُ ت ُ ] (حامص ) محکمی . قرصی . حصانت . رزانت . اِحکام . متانت . (مجمل اللغة)(زمخشری ). استحکام . محکم کاری . دناج . رصافة. رصانت . طباخ . (منتهی الارب ) : و او را [ کابل را ] حصاریست محکم و معروف به استواری . (حدود العالم ). به استواری
خداوندلغتنامه دهخداخداوند. [ خ ُ وَ ] (اِخ ) رب . (السامی فی الاسامی ) (مهذب الاسماء). نامی از نام های الهی . خدا. خدای . پروردگار. اﷲتعالی : چون تیغ بدست آری مردم نتوان کشت نزدیک خداوند بدی نیست فرامشت . رودکی .جز از ایزد توام خداون