استخوانلغتنامه دهخدااستخوان . [ اُ ت ُ خوا / خا ] (اِ) عَظْم . (دهار) (منتهی الارب ). قسمت صلب و سختی که در بدن حیوان و نبات است . و آن عام است بر حیوانات و نباتات ، برخلاف استه که مخصوص نباتات است . (برهان ). عضویست که صلابت آن بدانجا رسد که آنرا نتوان دوتا کرد
استخوانفرهنگ فارسی عمید۱. (زیستشناسی) هریک از قسمتهای سختی که اسکلت مهرهداران را تشکیل میدهد.۲. [مجاز] قدرت؛ محکمی.۳. (زیستشناسی) [قدیمی] = هسته: ◻︎ گه از نطفهای نیکبختی دهی / گه از استخوانی درختی دهی (نظامی۵: ۷۴۴)، ◻︎ چو خرما به شیرینی اندوده پوست / چو بازش کنی استخوانی در اوست (سعدی۱: ۳۸).⟨
مطرقةدیکشنری عربی به فارسیچکش , پتک , چخماق , استخوان چکشي , چکش زدن , کوبيدن , سخت کوشيدن , ضربت زدن , گرز , کلوخ کوب , چوگان , زدن
hammersدیکشنری انگلیسی به فارسیچکش، پتک، چخماق، استخوان چکشی، میخ زننده، خوراک رایگان، کوبیدن، چکش زدن، سخت کوشیدن، ضربت زدن، پتک زدن
hammerدیکشنری انگلیسی به فارسیچکش، پتک، چخماق، استخوان چکشی، میخ زننده، خوراک رایگان، کوبیدن، چکش زدن، سخت کوشیدن، ضربت زدن، پتک زدن
سندانلغتنامه دهخداسندان . [ س ِ ] (اِ) ابزاری است که آهنگران و مسگران بر آن چیزها کوبند. افزاری باشد مسگران و زرگران و آهنگران را. (برهان ). آهنی ضخیم که فلزات و جز آن را بر آن نهند و با پتک کوبند. آلتی است معروف که آهنگران بدان آهن فولاد کوبند. (آنندراج ). از آلات آهنگران و زرگران که آهن و زر
گوشلغتنامه دهخداگوش . (اِ) آلت شنوائی . عضوی که بدان عمل شنیدن انجام گیرد. معروف است ، و به عربی اُذُن گویند. (برهان ). اذن و آلت شنیدن در انسان و دیگر حیوانات و جزء خارجی مجرای سمع و حس سمع. (ناظم الاطباء). اوستا گئوشه ، پهلوی گوش ، پارسی باستان گئوشه ، هندی باستان گهوشه (صدا)، کردی گوه ، ا
استخوانلغتنامه دهخدااستخوان . [ اُ ت ُ خوا / خا ] (اِ) عَظْم . (دهار) (منتهی الارب ). قسمت صلب و سختی که در بدن حیوان و نبات است . و آن عام است بر حیوانات و نباتات ، برخلاف استه که مخصوص نباتات است . (برهان ). عضویست که صلابت آن بدانجا رسد که آنرا نتوان دوتا کرد
استخوانفرهنگ فارسی عمید۱. (زیستشناسی) هریک از قسمتهای سختی که اسکلت مهرهداران را تشکیل میدهد.۲. [مجاز] قدرت؛ محکمی.۳. (زیستشناسی) [قدیمی] = هسته: ◻︎ گه از نطفهای نیکبختی دهی / گه از استخوانی درختی دهی (نظامی۵: ۷۴۴)، ◻︎ چو خرما به شیرینی اندوده پوست / چو بازش کنی استخوانی در اوست (سعدی۱: ۳۸).⟨
پیل استخوانلغتنامه دهخداپیل استخوان . [ اُ ت ُ خوا / خا] (اِ مرکب ) استخوان فیل . پیلسته . عاج : سیاهی که چون جنگ بر گاشتی بکف سنگ و پیل استخوان داشتی همان سنگ و پیل استخوان در ربوددوید از پس پهلوان همچو دود.<p class="auth
خرده استخوانلغتنامه دهخداخرده استخوان . [ خ ُ دَ / دِ اُ ت ُ خوا / خا ] (اِ مرکب ) قطعات ریز استخوان . (یادداشت بخط مؤلف ).
فیل استخوانلغتنامه دهخدافیل استخوان . [ اُ ت ُ خوا / خا ] (اِ مرکب ) استخوان فیل . پیلسته . عاج . پیل استخوان . رجوع به فیلسته شود.
استخوانلغتنامه دهخدااستخوان . [ اُ ت ُ خوا / خا ] (اِ) عَظْم . (دهار) (منتهی الارب ). قسمت صلب و سختی که در بدن حیوان و نبات است . و آن عام است بر حیوانات و نباتات ، برخلاف استه که مخصوص نباتات است . (برهان ). عضویست که صلابت آن بدانجا رسد که آنرا نتوان دوتا کرد
استخوانفرهنگ فارسی عمید۱. (زیستشناسی) هریک از قسمتهای سختی که اسکلت مهرهداران را تشکیل میدهد.۲. [مجاز] قدرت؛ محکمی.۳. (زیستشناسی) [قدیمی] = هسته: ◻︎ گه از نطفهای نیکبختی دهی / گه از استخوانی درختی دهی (نظامی۵: ۷۴۴)، ◻︎ چو خرما به شیرینی اندوده پوست / چو بازش کنی استخوانی در اوست (سعدی۱: ۳۸).⟨