اصطرخلغتنامه دهخدااصطرخ . [ اِ طَ ] (اِخ ) قلعه ٔ اصطرخ . بر وزن و معنی استخر است که قلعه ای به فارس باشد. (برهان ) (آنندراج ). نام قلعه ای پارسی است .(هفت قلزم ). نام شهر که قلعه ٔ شهر فارس است . (از مؤید) (از مدار) (غیاث ). نام شهری در ایران زمین که تختگاه دارابن داراب بود، و در عجایب البلد
اصطرخلغتنامه دهخدااصطرخ . [ اِ طَ ] (اِ) تالاب و آبگیر. (برهان ) (هفت قلزم ). رجوع به اصطخر و استخر و صطخر و ستخر شود.
اسطرخلغتنامه دهخدااسطرخ . [ اِ طَ ] (اِ) اسطخر. استخر. تالاب . (برهان ). حوض . || (اِخ ) نام قلعه ٔ فارس . (برهان ). رجوع به استخر شود.
لون اسطرخلغتنامه دهخدالون اسطرخ . [ اِ طَ ] (اِخ ) دهی از دهستان شهاباد بخش حومه ٔ شهرستان بیرجند، واقع در سی هزارگزی جنوب خاوری بیرجند. دامنه و معتدل . دارای 50 تن سکنه .آب آن از قنات . محصول آنجا غلات . شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است . (از فرهنگ جغرافیائی ای
اصطراخلغتنامه دهخدااصطراخ . [ اِطِ ] (ع مص ) بانگ و فریاد کردن با هم . (منتهی الارب ). اصطراخ قوم ؛ یکدیگر را فریاد کردن و یاری و فریادرسی خواستن . (از قطر المحیط) (از اقرب الموارد) (از المنجد). تصارخ . (قطر المحیط). اصطراخ مرد؛ سخت بانگ برآوردن وی . || استغاثه ٔ وی . || اغاثه ٔ او. ضد است . (ا
استرخالغتنامه دهخدااسترخا. [ اِ ت ِ ] (اِ) لغتی یونانی بمعنی زرنیخ سرخ است و آن نوعی از زرنیخ باشد که ارباب عمل داخل اکسیر کنند و زرنیخ احمر همانست . اگر با عصاره ٔ برگ درخت بزرالبنج بر شیب بغل که موی آنرا کنده باشند طلا کنند دیگر برنیاید و بفتح و ضم اول نیز گفته اند و بجای حرف ثالث بای ابجد هم
استرخاءلغتنامه دهخدااسترخاء. [ اِ ت ِ ] (ع مص ) سست شدن . (زوزنی ) (تاج المصادر بیهقی ) (منتهی الارب ). ثَملطَة. ثَلْمطَة. رهل . (بحر الجواهر). || نرم گشتن . || سستی . نرمی . (منتهی الارب ). سست شدن . (بحرالجواهر). لسی . رخوت . لمسی . || فروهشتگی . (منتهی الارب ). فروگذاشته شدن . (تاج المصادر بی
استرخاصلغتنامه دهخدااسترخاص . [ اِ ت ِ ] (ع مص ) ارزان دیدن . ارزان شمردن . (منتهی الارب ) (تاج المصادر بیهقی ) (زوزنی ). ارتخاص . || ارزان خواستن . (منتهی الارب ). ارزان خریدن . (زوزنی ) (تاج المصادر بیهقی ). رخصت خواستن . (غیاث ). طلب رخصت کردن .
استرخالغتنامه دهخدااسترخا. [ اِ ت ِ ] (اِ) لغتی یونانی بمعنی زرنیخ سرخ است و آن نوعی از زرنیخ باشد که ارباب عمل داخل اکسیر کنند و زرنیخ احمر همانست . اگر با عصاره ٔ برگ درخت بزرالبنج بر شیب بغل که موی آنرا کنده باشند طلا کنند دیگر برنیاید و بفتح و ضم اول نیز گفته اند و بجای حرف ثالث بای ابجد هم
استرخاءلغتنامه دهخدااسترخاء. [ اِ ت ِ ] (ع مص ) سست شدن . (زوزنی ) (تاج المصادر بیهقی ) (منتهی الارب ). ثَملطَة. ثَلْمطَة. رهل . (بحر الجواهر). || نرم گشتن . || سستی . نرمی . (منتهی الارب ). سست شدن . (بحرالجواهر). لسی . رخوت . لمسی . || فروهشتگی . (منتهی الارب ). فروگذاشته شدن . (تاج المصادر بی
استرخاصلغتنامه دهخدااسترخاص . [ اِ ت ِ ] (ع مص ) ارزان دیدن . ارزان شمردن . (منتهی الارب ) (تاج المصادر بیهقی ) (زوزنی ). ارتخاص . || ارزان خواستن . (منتهی الارب ). ارزان خریدن . (زوزنی ) (تاج المصادر بیهقی ). رخصت خواستن . (غیاث ). طلب رخصت کردن .