بارولغتنامه دهخدابارو. (اِ) بارود. باروت . مخفف باروت است ودر این صورت مفرس از سریانی است . (فرهنگ نظام ) (آنندراج : باروت ). رجوع به باروت و بارود و باروط شود.
بارولغتنامه دهخدابارو. (اِ) حصار. (برهان ) (غیاث ) (آنندراج ) (انجمن آرا). دیوار و حصارو آن را باره نیز گویند و این سماع است از خدمت امیرشهاب الدین حکیم کرمانی . (شرفنامه ٔ منیری ) (شعوری ج 1 ورق 188) (جهانگیری ) (فرهنگ نظام
بارفیکسفرهنگ فارسی عمیددر ژیمناستیک، میلۀ افقی که روی دو پایه یا دو ستون بلند نصب میکنند و پس از آویزان شدن از آن، حرکات تعادلی، قدرتی، و چرخشی انجام میدهند.
بارفروشلغتنامه دهخدابارفروش . [ ف ُ ] (نف مرکب ) آنکه در میدانی واسطه ٔ فروش میوه و خواربار و دیگر محصولات آورده ٔ زارع یا چاروادار و یا ساربان است . آنکه بار دیگران را فروشد و خود نخرد و واسطه ٔ فروشنده و خریدار باشد.
بارفتنیلغتنامه دهخدابارفتنی . [ ف َ ت َ ] (ص نسبی ) منسوب به بارفتن . از بارفتن . || به رنگ بارفتن ، سپید تیره که کمی به کبود زند.
بارفیکسفرهنگ فارسی عمیددر ژیمناستیک، میلۀ افقی که روی دو پایه یا دو ستون بلند نصب میکنند و پس از آویزان شدن از آن، حرکات تعادلی، قدرتی، و چرخشی انجام میدهند.
بارفروشلغتنامه دهخدابارفروش . [ ف ُ ] (نف مرکب ) آنکه در میدانی واسطه ٔ فروش میوه و خواربار و دیگر محصولات آورده ٔ زارع یا چاروادار و یا ساربان است . آنکه بار دیگران را فروشد و خود نخرد و واسطه ٔ فروشنده و خریدار باشد.
بارفتنیلغتنامه دهخدابارفتنی . [ ف َ ت َ ] (ص نسبی ) منسوب به بارفتن . از بارفتن . || به رنگ بارفتن ، سپید تیره که کمی به کبود زند.