اشکوهلغتنامه دهخدااشکوه . [ اُ / اِ ] (اِ) شأن و شوکت و شکوه و عظمت . (برهان ) (آنندراج ) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء) . عظمت و حشمت و آن را شکوه خوانند. مولوی معنوی فرماید : صدق موسی بر عصا و کوه زدبلکه بر دریای پراشکوه زد.
اشکوهفرهنگ فارسی عمید۱. شکوه؛ جاه و جلال؛ شٲن و شوکت.۲. مهابت؛ هیبت: ◻︎ صدق موسی بر عصا و کوه زد / بلکه بر دریای پراشکوه زد (مولوی: ۷۸۶).
گاشکوئیهلغتنامه دهخداگاشکوئیه . [ ئی ی ِ ] (اِخ ) ده کوچکی است از دهستان سربنان بخش زرند شهرستان کرمان ، در 28 هزارگزی شمال زرند و دو هزارگزی راه مالرو راور به زرند. دارای 4 تن سکنه است . (از فرهنگ جغرافیائی ج <span class="hl" di
کانی اشکوهلغتنامه دهخداکانی اشکوه . [ اُ ] (اِخ ) دهی است از دهستان منکور بخش حومه ٔ شهرستان مهاباد. واقع در 55هزارگزی جنوب باختری مهاباد و 46هزارگزی باختر شوسه ٔ مهاباد سردشت . ناحیه ای است واقع در جلگه ، معتدل سالم و دارای <span
عیشکاهلغتنامه دهخداعیشکاه . [ ع َ / ع ِ ] (نف مرکب ) عیش کاهنده . کم کننده ٔ عیش : من و عشق تو شاخ و برگ یک لختیم در معنی بلی خویشی بود با غم فزایان عیشکاهان را.طالب آملی (از آنندراج ).
اشقاحلغتنامه دهخدااشقاح . [ اِ ] (ع مص ) دور کردن کسی را. (اقرب الموارد) (منتهی الارب ) (آنندراج ). || دور رفتن . (منتهی الارب ). || سرخ شدن غوره ٔ خرما و برنگ آمدن آن . (از منتهی الارب ) (تاج المصادر بیهقی ). || صاحب غوره ٔ زرد و سرخ شدن خرمابن . (منتهی الارب ).
اشقاحلغتنامه دهخدااشقاح . [ اَ ] (ع اِ) اَشقاح کِلاب ؛ اِسْت ِ کلاب یا کنج دهان آنها. (منتهی الارب ).
اشکوههلغتنامه دهخدااشکوهه . [ اُ هََ / هَِ ] (اِ) فواق بعربی . (شعوری ج 1 ص 148). آروغ و فواق و آنرا اشکهه نیز گویند. (ناظم الاطباء). و رج__وع به اشکهه شود. || آه . (آنندراج ).
اشکوهیدنلغتنامه دهخدااشکوهیدن . [ اُ دَ ] (مص ) ترسیدن . مهابت داشتن . شکوهیدن . رجوع به شکوهیدن شود.
کانی اشکوهلغتنامه دهخداکانی اشکوه . [ اُ ] (اِخ ) دهی است از دهستان منکور بخش حومه ٔ شهرستان مهاباد. واقع در 55هزارگزی جنوب باختری مهاباد و 46هزارگزی باختر شوسه ٔ مهاباد سردشت . ناحیه ای است واقع در جلگه ، معتدل سالم و دارای <span
الغتنامه دهخداا. [ اُ ] (حرف ) همزه ٔمضمومه . در کلمات ذیل گاه همزه ٔ مضمومه حذف شود: ستخوان ، بجای استخوان : آنگه بیکی چرخشت اندر فکندْشان بر پشت لگد بیست هزاران بزندْشان رگها ببردْشان ستخوانها بکندْشان پشت و سر و پهلوی بهم درشکندْشان . <p c
تاج الدینلغتنامه دهخداتاج الدین . [ جُدْ دی ] (اِخ ) ابن احمد دمشقی . یکی از بزرگان بنی محاسن است در نامه ٔ دانشوران از وی چنین یاد شده است : تاج الدین پسر احمد دمشقی از بنی محاسن که در بلده ٔ دمشق طایفه ٔ مشهور میباشد و اعتقاد اهالی اینجا در حق این طایفه این است که نسب ایشان بفرعونی از فراعنه ٔ م
اشکوههلغتنامه دهخدااشکوهه . [ اُ هََ / هَِ ] (اِ) فواق بعربی . (شعوری ج 1 ص 148). آروغ و فواق و آنرا اشکهه نیز گویند. (ناظم الاطباء). و رج__وع به اشکهه شود. || آه . (آنندراج ).
اشکوهیدنلغتنامه دهخدااشکوهیدن . [ اُ دَ ] (مص ) ترسیدن . مهابت داشتن . شکوهیدن . رجوع به شکوهیدن شود.
دریاشکوهلغتنامه دهخدادریاشکوه . [ دَرْ ش ُ ] (ص مرکب ) دارای هیبت و وقار مانند دریا. (ناظم الاطباء) : بر آن پهن صحرای دریاشکوه حصاری زد از موج لشکر چو کوه . نظامی .به قلب اندرون شاه دریاشکوه سپه گرد بر گرد دریا چو کوه . <p clas
داراشکوهلغتنامه دهخداداراشکوه . [ ش ُ ] (اِخ ) یکی از شاهزادگان تیموری هند، فرزند شاه جهان . عالم و ادیب و شاعر و دارای تألیفات و دیوان اشعار بوده است . ولادت او در سال 1024هَ . ق . / 1615 م . و
داراشکوهلغتنامه دهخداداراشکوه . [ ش ُ ] (ص مرکب )کسی که شکوه و جلال او مانند دارا باشد : داور داراشکوه ، ای آنکه تاج آفتاب از سر تعظیم برخاک جناب انداختی .حافظ.
کانی اشکوهلغتنامه دهخداکانی اشکوه . [ اُ ] (اِخ ) دهی است از دهستان منکور بخش حومه ٔ شهرستان مهاباد. واقع در 55هزارگزی جنوب باختری مهاباد و 46هزارگزی باختر شوسه ٔ مهاباد سردشت . ناحیه ای است واقع در جلگه ، معتدل سالم و دارای <span
فاشکوهلغتنامه دهخدافاشکوه . (اِخ ) ده کوچکی است از دهستان مسکون بخش جبال بارز شهرستان جیرفت که در 48 هزارگزی خاور مسکون و 23 هزارگزی خاور راه شوسه ٔ بم به سبزواران واقع است . سکنه ٔ آن 30 تن اس