حسللغتنامه دهخداحسل . [ ح َ س َ / ح ِ س ِ] (ع اِ) گیاهی است شبیه به صعتر و برگش درازتر و بزرگتر و تیره رنگ و بسریانی جسمی گویند. در دوم گرم وخشک و پخته ٔ او مقّوی معده و هاضمه و مصلح طعام فاسد شده و جهت خوشبوئی دهان و آروغ و با شراب جهت گزیدن رتیلا و عقرب ،
حسللغتنامه دهخداحسل . [ ح ِ ] (اِخ ) ابن خارجةالاشجعی صحابی است . و او در غزوه ٔ خیبر مسلمانی پذیرفت . (قاموس الاعلام ترکی ).
حسللغتنامه دهخداحسل . [ ح ِ ] (اِخ ) ابن عامربن لوی بن غالب عدنانی قرشی . جدی از عرب است که عبداﷲبن مسروح صحابی از فرزندان او بوده است . (اعلام زرکلی چ 1 ج 1 ص 220).
اصلاح کلیmajor modificationواژههای مصوب فرهنگستانانجام هرگونه تغییر در طراحی هواگَرد که در نتیجۀ آن دریافت گواهینامۀ جدید اجتنابناپذیر است، زیرا تغییر وزن و حدود گرانیگاه و استحکام سازه و کارایی و کارکرد منبع توان و مشخصههای پروازی و زیستمحیطی و صلاحیت پروازی آن باید تأیید شود
theoriesدیکشنری انگلیسی به فارسینظریه ها، نظریه، نگره، نگرش، اصول نظری، تحقیقات نظری، علم نظری، اصل کلی، فرض علمی
تابعیتلغتنامه دهخداتابعیت . [ ب ِ عی ی َ ] (مص جعلی ، اِمص ) پیروی و اطاعت کردن . (فرهنگ نظام ). تابع بودن . پیرو بودن . || از رعایای یک ملک ودولت بودن . از تبعه ٔ مملکتی محسوب شدن . مثال : تابعیت ایران برای من باعث سرافرازی است . (فرهنگ نظام ).تابعیت : عبارت است از رابطه ٔ حقوقی و سیاسی که
اصللغتنامه دهخدااصل . [ اَ ] (ع اِ)والد: فلان لا اصل له و لا لسان . ج ، اصول . کسایی گوید:اینکه گویند لا اصل له و لا فصل ، اصل بمعنی والد و فصل بمعنی ولد است ، یا اصل حسب است و فصل لسان . (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) (ناظم الاطباء). پدر. (لغت خطی ). ج ، آصُل . (قطر المحیط). || اصل هر چی
اصللغتنامه دهخدااصل . [ اَ ص ِ ] (ع ص ) مستأصِل . (قطر المحیط). از بیخ برکنده شده . (از منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ).
اصللغتنامه دهخدااصل . [ اَ ] (ع مص ) کُشتن از روی علم و عمد. (از قطر المحیط) (ناظم الاطباء). کُشتن . (منتهی الارب ). || برجستن بر کسی یا چیزی . (از قطر المحیط) (ناظم الاطباء). برجستن بر: اصلته الاصلة؛ برجست بر وی مار خرد یا کلان کشنده به دم یا نفس . (از منتهی الارب ). || در آخر روز درآمدن .
اصللغتنامه دهخدااصل . [ اَ ص َ ] (ع اِ) ج ِ اَصَلة.(از قطر المحیط) (منتهی الارب ). رجوع به اصلة شود.
اصللغتنامه دهخدااصل . [ اَ ص َ ] (ع مص ) تیره و متغیر شدن آب از گل سیاه .(منتهی الارب ). بگردیدن رنگ آب . || تغییر یافتن گوشت . (از قطر المحیط) (ناظم الاطباء). متغیر شدن و بگردیدن طعم و رائحه ٔ گوشت . (از منتهی الارب ).
حد فاصللغتنامه دهخداحد فاصل . [ ح َدْدِ ص ِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) مرز بین دو چیز اعم از محسوس و معقول . میان دو چیز: طور؛ حد فاصل میان دو چیز. طخوم ؛ حد فاصل میان دو زمین . (منتهی الارب ).
خاصللغتنامه دهخداخاصل . [ ص ِ ] (ع ص ) تیری که به هدف اصابت نموده ولی اثری در آن باقی نگذارده است . رجوع به خصل شود.
چهاراصللغتنامه دهخداچهاراصل . [ چ َ / چ ِ اَ ] (اِ مرکب ) چهارعنصر است . آب و آتش ، باد و خاک . رجوع به چاراصل شود.
خوش اصللغتنامه دهخداخوش اصل . [ خوَش ْ / خُش ْ اَ ] (ص مرکب ) نژاده . که نژاد و اصل عالی و خوب دارد.
چاراصللغتنامه دهخداچاراصل . [ اَ ] (اِ مرکب ) عناصر اربعه (آب و خاک و باد و آتش ) : یک دو شد از سه حرفش چاراصل و پنج شعبه شش روز و هفت اختر نه قصر و هشت منظر.خاقانی .