افکنانلغتنامه دهخداافکنان . [ اَ ک َ ] (نف ، ق ) در حال افکندن : خروشان و کفک افکنان و سلیحش همه ماردی گشته و خنگش اشقر. دقیقی یا خسروی .همی رفت چون شیر کفک افکنان سر گور و آهو ز تن برکنان . فردوسی .
دولت سرکشrogue stateواژههای مصوب فرهنگستاندولتی که از وحشتافکنان حمایت میکند و برخلاف قوانین بینالمللی رفتاری خصومتآمیز با کشورهای دیگر دارد
برکنانلغتنامه دهخدابرکنان . [ ب َ ک َ ] (نف مرکب ، ق مرکب ) در حال برکندن . جداکنان : همی رفت چون شیر کفک افکنان سر گور و آهو ز تن برکنان .فردوسی .
زبون افکنلغتنامه دهخدازبون افکن . [ زَ اَ ک َ ] (نف مرکب ) آنکه با ناتوانان زورآوری کند. ضعیف چزان . آنکه مردم ناتوان را بیازارد و با آنان زورآوری کند : مشو با زبون افکنان گاودل که مانی در اندوه چون خر بگل .نظامی .
خدنگ افکنلغتنامه دهخداخدنگ افکن . [خ َ دَ اَ ک َ ] (نف مرکب ) آنکه خدنگ افکند. آنکه تیراندازد. تیرافکن . تیرانداز. خدنگ انداز : پیاده سپر در سپر آخته خدنگ افکن از پس کمین ساخته . اسدی (گرشاسب نامه ).ز شست خدنگ افکنان خاست جوش کمان گ
شکارافکنانلغتنامه دهخداشکارافکنان .[ ش ِ اَ ک َ ] (نف مرکب ، ق مرکب ) صفت حالیه . در حال شکارافکنی . در حال شکار کردن . شکارکنان : شکارافکنان دشتها درنوشت همی کرد نخجیر در کوه و دشت . نظامی .شکارافکنان در بیابان چین بپرداخت از گور و
سپرافکنانلغتنامه دهخداسپرافکنان . [ س ِ پ َ اَ ک َ ] (ق مرکب ) در حال تسلیم شدن . در حال ِدست از جنگ کشیدن با حال عجز و فروتنی : نوفل سپرافکنان ز حربش بنواخت بفرقهای چربش . نظامی .رجوع به سپر افکندن شود.